به بیداریست، یا خوابم؟خداوندا! چه می بینم؟
من و این طالع میمون؟ ز بخت خویش حیرانم!
که در این وقتِ جان دادن ترا بینم به بالینم
مرا وقتی خجل کردی ز احسانت که می بینی
نه پایِ آنکه برخیزم، نه تاب آنکه بنشینم
دگر کو قدرتی کز جای برخیزم؟ که چون تیهو
کشیده مرگ در چنگالِ خود مانند شاهینم
ز محرومیِّ مشتاقان و مجوریِّ نزدیکان
نمود از راستی دنیای کجرفتار بدبینم
نباشد گر غم هجر تو، آسان است جان دادن
که بس مشکل بُوَد با راهِ دور این بارِ سنگینم
رسیده جان به لب تا آیدم از نوبلب جانی
لبِ خشکیده ام تَر کن ز لب، ای جان شیرینم!
به عشقِ روحِ پاکم تا حیاتِ جاودان بخشی
بِنه لب بر لبم، آنگه تَلقّی کن به تلقینم
سپُردم گر براهِ عشق جان، ناهید خُرسندم
که تا این آخرین دَم بر سرِ عهدِ نخستینم ناهید همدانی
شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند
خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من
تا آنچه او در کار من کرده است در کارش کند
غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر
سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند
بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا
آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند
تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من
یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند
از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش
خوابست بیدارش کند مست است هوشیارش کند
گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن
گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند رفیق اصفهانی
محشر بپا ز آهِ جهانسوز میکنم
بنمای ای ستارهٔ صبحِ امید روی
بین رُخِ تو من چه شبی روز میکنم
از سوزِ آهِ من دلِ سنگ آب میشود
چون سَر به آه و نالهٔ جانسوز میکنم
تو مستِ خواب ناز و من بی خبر که چون
شب روز، بی تو شمعِ دل افروز میکنم
از حسرت رُخت همه شب رو کنم به ماه
دل خوش ز شوقِ ماه به پیسوز میکنم
بینم گر آن شبی که به بر میکشم ترا
جان را فدایِ طالعِ پیروز میکنم
شد عمر طی به وعدهٔ فردا و باز دل
امروز خوش به وعدهٔ دیروز میکنم
بر خود ز هر نظارهٔ آن چشمِ پُرفِتن
احساس یک حکایت مرموز میکنم
گر جُز برویِ آن شَهِ خوبان کند نگاه
ناهید، تَرکِ چشمِ بدآموز میکنم ناهید همدانی
کز شاه و دولتیش نباشد حمایتی
آن ملک کُنج فقر و قناعت بود که نیست
گنج و سپاه و شوکت او را نهایتی
از حق به پیش خلق برم شکوه زینهار
هم شُکر اوست گویم از او گر شکایتی
واعظ هزار آیه بما خواندی از عذاب
آخر بخوان ز رحمت حق نیز آیتی
اصل عذابو راحت هجر است و وصل دوست
وز وی حدیث دوزخ و جنّت کنایتی
از آنچه گفته اند و شنیدیم و خواندیم
مرگ است علم عینی و باقی روایتی
روزی حکایت دل خود گفتم و هنوز
از من بود بهر کویی حکایتی
در اقتنای شیخ سرود این غزل سنا
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی جلال الدین همایی
این راه مارپیچ بپایان نمیرسد
***
توان ز شاخ تنزل گل ترقی چید
نفس به نی چو فروشد بلند میگردد
***
سایه پرورد قناعت بود آزرده غنی
بر سرش گر مگس ظل هما بنشیند
***
به پای یار افتادم که شاید
بدست زلف پیغامی فرستد
***
می فرستد به پدر پیرهن خالی را
یوسف از دولت حسن این همه خود را گم کرد
***
نتوان نفس کشید که در دور چشم او
مژگان سرمه سا قلم خط جام شد
***
جزای صدق مکافات در جهان این بس
که عمر قاتل پروانه تا سحر نکشید
***
در روزگار مهر نمانده است با کسی
ترسم که آفتاب هم از آسمان رود غنی کشمیری
که ترسم از دهنت لقمهٔ زبان گیرند
***
سخت دلبستگی داشت ببالم صیاد
تا نشد او پر زپرم خواب نکرد
***
نباشد دل ز یار گرم خون برداشتن آسان
ز آتش چون سپند افتد جدا گرم فغان گردد
***
در اول گام رفت در خواب
پایم سفری که کرد این بود
***
نگردد ساغر می بی لب لعل تو در محفل
برنگ کاسهٔ نرگس گر از خود پر برون آرد
***
نیست حسن بی بقا شایستهٔ دلبستگی
با چراغ برق یک پروانه همراهی نکرد
***
هیچ کس بر حال ما رحمی نکرد
تشنه لب مردیم و چشمی تر نشد
***
یاران بردند شعر ما را
افسوس که نام ما نبردند غنی کشمیری
وآنگاه بصد شعبده در چاه فگندی
در سلسلهٔ عشق کشیدی دلم ، ای ماه
تا سلسلهٔ غالیه بر ماه فگندی
با راحت و با رامش و با لهو تنم را
در ناله و در نوحه و در آه فگندی
وز عیش سحرگاه و شبانگاهی ما را
در آه سحر گاه و شبانگاه فگندی
خود را و مرا بیهده از خوی بد خویش
اندر دهن حاشیهٔ شاه فگندی
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای با غم تو جان من آرام گرفته
چون مرغ مرا هجر تو در دام گرفته
در زاویهٔ عشق تو افگنده مرا چرخ
و اندوه توام گرد در و بام گرفته
بی روی چو صبح تو و بی موی چو شامت
صبحم ز عنا تیرگی شام گرفته
من سوخته در آتش هجران جمالت
تو با دگران جام می خام گرفته
من رفته بیاد تو علی رغم عدو نیز
در منزل خوارزمشهی جام گرفته
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
کار تو اگر فتنه و بیداد نبودی
کار دل من ناله و فریاد نبودی
اشکم نشدی لالهٔ نعمان ز غم تو
گر بر رخ تو سوسن آزاد نبودی
آن سلسلها زلف تو بر مه ننهادی
گر در بر تو آهن و فولاد نبودی
بر فرق مرا خاک نبودی ز فراقت
گر قاعدهٔ وصل تو بر باد نبودی
در عشق توام جمله فراموش شدی عیش
گر مدح خداوند مرا یاد نبودی
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
شاهی که افاضل ز کفش مال نهادند
در نعمت او دیدهٔ آمال نهادند
آنان که مه و سال شمردند رسومش
پیرایهٔ تاریخ مه و سال نهادند
از طبع و دلش کارگزاران طبیعت
رسم کرم و سنت افضال نهادند
بر طلعت او سورت تأیید نبشتند
در طالع او صورت اقبال نهادند
هر چان صفت و سدادست ، مرو را
یکباره در اقوال و در افعال نهادند
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
شاها، علم شرع پیمبر بتو دادند
سرمایه و پیرایهٔ حیدر بتو دادند
کردند بحق تعبیهٔ لشکر اسلام
و آنگاه زمام همه لشکر بتو دادند
چون مصلحت خامه و خنجر ز تو دیدند
از کل بشر خامه و خنجر بتو دادند
هر جاه و سرافرازی و مفخر، که جهان داشت
آن جاه و سرافرازی و مفخر بتو دادند
امروز تویی همچو سکندر بمعالی
گویی همه میراث سکندر بتو دادند
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
بی جاه تو آسایش اسلام نباشد
بی ملک تو آرایش ایام نباشد
افلاک چه گوید؟ که ترا خاک نبوسد
ایام که باشد؟ که ترا رام نباشد
جز دست تو هنگام سخا نیست بگیتی
دستی که بجز صورت انعام نباشد
جز پای تو هنگام وغا نیست بعالم
پایی که بجز پایهٔ اقدام نباشد
ای گشته باسیاف و باقلام یگانه
کس چون تو با سیاف و باقلام نباشد
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای شاه ، جز از تو بهنر طاق ندیدند
جز حضرت تو کعبهٔ آفاق ندیدند
اصناف خلایق ، که همه طالب رزقند
جز کف ترا ضامن ارزاق ندیدند
آنان ، که باخلاق نکو نام گرفتند
والله که چو اخلاق تو اخلاق ندیدند
قومی ، که نشستند باعناق تهور
جز تیغ ترا ضارب اعناق ندیدند
خود را همه جز سلسله و حلقه و بندت
اعدای تو بر ساعد و بر ساق ندیدند
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای شاه ، بجز خدمت تو کار ندارم
جز مدح تو با خاطر خود یار ندارم
در سایهٔ زنهار تو یک ذره مخافت
از حادثهٔ عالم غدار ندارم
نازی ، که نه از تست بجز رنج ندانم
فخری ، که نه از تست بجز عار ندارم
بسیار بها گشته ام از فضل و در آفاق
جز جود تو امروز خریدار ندارم
بازار معالیت روا باد ، که از خلق
من بنده بجز نزد تو بازار ندارم
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
بی صدر تو ، ای شاه ، سر افراز نبودم
مسعود بانجام و بآغاز نبودم
بی خدمت تو سایهٔ اقبال ندیدم
بی مدحت تو مایهٔ اعجاز ندیدم
با زر شده ام از تو و بی جاه تو عمری
جز همچو زر اندر دهن گاز نبودم
تا تربیت جود تو بر بنده نیفتاد
زین گونه هنرورز و سخن ساز نبودم
نازی ، که مرا وعده ، نه از صدر تو کردند
حقا که بدل قایل آن ناز نبودم
آن باز شریفم ، که زبس نخوت و همت
جز گرد جناب تو بپرواز نبودم
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای شاه ، جز از تو بجهان شاه مبادا
احداث جهان را بر تو راه مبادا
بادا بجهان جاه تو ، تا وقت مروت
اموال جهان را بر تو جاه مبادا
درگاه تو شد عرصهٔ آفاق و بشاهی
معمور جزین عرصه و درگاه مبادا
دستی ، که درازست فلک را بسعادت
از گوشهٔ فتراک تو کوتاه مبادا
تا روز قضا جز بمرا تو در آفاق
احوال بد اندیش و نکو خواه مبادا
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم رشیدالدین وطواط
هرگز مباد در جاه تو شکست
تا از قضا پدید شد آثار هست و نیست
پیدا نشد ذات تو از نیست هیچ هست
معلوم شد مگر که تو از نسل آدمی
قومی برین امید شدند را آدمی پرست
دشمن اگر به حیله کند با تو همبری
دانند عاقلان جهان لعل را ز بست
با دولت عریض تو دهر فراخ تنگ
با همت رفیع تو چرخ بلند پست
نارسته همچو لفظ تو دری ز هیچ کان
تا جسته همچو رأی تو تیری ز هیچ شست
جان داد حشمت تو تنی را به رنج کشد
به گرد نعمت تو کسی را که آزخست
از هیبت تو حاسد تو در زمین فتاد
و ز حرمت تو ناصح تو بر فلک نشست
وقتست اگر دراز کنی بر زمانه پای
زیرا که چشم بد ز تو کوتاه کرد دست
دی هر که از شراب خلاف تو مست بود
امروز هیبت تو برو راند حمدست
صد در گشاده گشت ز محنت بر آن کسی
کو برخلاف رأی تو یک ره میان ببست
در هر دو گام حز ترا بیست ناظرست
بیچاره بدسگال کجا داند از تو چیست؟
خصم تو گر بمیرد راضی بود به مرگ
اندی که چون بمرد زچنگ تو باز رست
پیوسته تا ز انجم روشنترست ماه
همواره تاز پنجه افزون ترست شست
بادا چو شهد عیش تو، کز رشک جاه تو
دور از تو هست عیش عدوی تو کیست رشیدالدین وطواط
فگند هیبت تو زلزله در آتش و آب
چه باک از آتش و آبت ؟ که چون خلیل و کلیم
ترا شدند مطیع و مسخر آتش و آب
حسام تست ، که اندر مواقف پیکار
رسد ز پیکر او برد و پیکر آتش و آب
ز کین و مهر تو گشته محقق اندوه و لهو
ز خشم و عفو تو گشته مقرر آتش و آب
اگر بر آتش و بر آب بنگرد خلقت
شود معنبر و گردد معطر آتش و آب
وگر بر آتش و بر آب بگذری، گردد
بزیر پای تو نسرین و عبهر آتش و آب
بجنب جاه و جلال تو پست زهره و ماه
بپیش باس و نوال تو ابتر آتش و آب
ز بیم تیغ و سنان چو آتش و آبت
شدند در دل خا را محقرآتش و آب
فگنده در کف پیمان تو دل اختر و چرخ
نهاده در خط فرمان تو سر آتش و آب
همان کند فزع تیغ و هیبت رمحت
ببدسگال ، که برموم و شکر آتش و آب
همه علوم جهان مضمرست در دل تو
چنانکه در دل خاراست مضمر آتش و آب
عجب نباشد ، اگر ساخته شوند بطبع
ز یمن عدل تو چون دو برادر آتش و آب
فلک نباشد با تو برادر اندر قدر
چنانکه نیست بفطرت برابر آتش و آب
بر کمال محل و وفور مکرمتت
عظیم مختصر و بس محقر آتش و آب
چو باد خاک بسر بر کنند ، عاجز وار
اگر شکوه تو حمله برد بر آتش و آب
مخالفان ترا سال و مه بکینه و خشم
کشند بر دل و بر چشم لشکر آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن علی التحقیق
ز عنف و لطف تو باشند کمتر آتش و آب
بر ضیای ضمیر و صفای خاطر تو
نموده مظلم و بوده مکدر آتش و آب
ز بس عنا و بکا ، حاسد ترا دادند
همیشه با لب خشک و رخ تر آتش و آب
کسی که نقص تو خواهد نوشت بر دفتر
بگیردش همه اطراف دفتر آتش و آب
چو تو بکینه بر آهختی از نیام حسام
ز باختر برسد تا بخاور آتش و آب
در آن زمان که ز شمشیر صفدران گیرد
همه بسیطهٔ آفاق یکسر آتش و آب
زبان ها زده و موج ها بر آورده
ز گوی اغبر تا موج اخضر آتش و آب
یلان معرکه و سرکشان هیجا را
گرفته از نف و خوی درع و مغفر آتش و آب
در آن مقام بر اشخاص دشمنان باری
ز نوک نیزه و از خد خنجر آتش و آب
اگرت آتش و آب این زمان بپیش آیند
برند ازدم تیغ تو کیفر آتش و آب
خدایگانا ، تا کی ز حرب ؟ کز تیغت
گرفته عرصهٔ هر هفت کشور آتش و آب
بخواه ساغر پر می ، چنانکه طیره شوند
ز گونهٔ می و از لون ساغر آتش و آب
همیشه باد ز تف دل و نم دیده
عدوت را همه بالین و بستر آتش و آب
نصیب حاسد و قسم ولیت در عقبی
ز قعر دوزخ و از حوض کوثر آتش و آب رشیدالدین وطواط
گفت نه جان تو شیرین تر از آن ساخته اند
هست هر عضو تو از عضو دگر شیرین تر
مگر اعضای تو از شیرهٔ جان ساخته اند
نالد از درد به تن هر رگ من پنداری
بند بندم چو نی از بهر فغان ساخته اند
راز عشقی که نهان داشتم از خلق رفیق
اشک گلگون و رخ زرد عیان ساخته اند
***
نه ضعف تن ز جانم سیر دارد
غم آن نو جوانم پیر دارد
نوید کشتنم دی داد، امروز
نمی دانم چرا تاخیر دارد
چو نی از خود تهی گشتم به دلها
چو نی زان ناله ام تاثیر دارد
به قصد جان من آن چشم و ابرو
یکی تیر و یکی شمشیر دارد
کسی را کش تو میری کی به عالم
سر و برگ بت کشمیر دارد
رفیق آمادهٔ هند است اما
صفاهان خاک دامنگیر دارد رفیق اصفهانی
که سرمست گلی خوشرنگ و بو در این گلستانم
درین گلشن خوشم با یاد او تا آن دم آخر
که خندان میسپارم جان شیرین را به جانانم
منم آن طایر قدسی که کرده دانهٔ خالی
چو مرغ آشیان گم کرده سرگردان و حیرانم
کنم هر دم نظر بر گلشن زیبای رخسارش
گشوده هشت در گوئی به روی از باغ رضوانم
من صدق و صفا و عشقبازیّ و وفاداری
نداده غیر ازین تعلیم استادِ سُخندانم
برون ننهاده ام پا از گلیم خود ز دانائی
ز دانائی همی دانم که میدانم نمیدانم
نگاه شوخ چشمی کرده بیمارم که در عالم
نه در فکر سر و سامان و ، نه در بند درمانم
ز عشق آن پری دیوانه ام من ای نصیحتگو
چه میخواهی ز جان من؟ بِکش دست از گریبانم!
به سر من شور عشق خسرو شیرین لبی دارم
که همچون اختر ناهید پیروز و درخشانم ناهید همدانی
به زبان بی زبانی سر شِکوِه باز کردن
به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما
به دیار کفر و ایمان ز تو تُرکتاز کردن
ز تو پرسشی و ازمن پی شُکر این نوازش
سر ز خم دل گشودن ،شَطِ خون نیاز کردن
دل و دین فدای طورت ،به کدام مذهب است این؟
میِ مدّعی کشیدن ، زمن احتراز کردن
نمکین بُوَد که صحبت به تو اتّفاق افتد
من و سوز عشق گفتن ، تو و عشوه ساز کردن
نبود بهاری و دی را بر خار خشک فرقی
دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن
به جهان جز این تمنّا نبود حزین ما را
غم او به بر کشیدن ، درِ دل فراز کردن حزین لاهیجی
که از ندامت آن آه دردناک کشیم؟
بیا که ما و منی را ز خویش دور کنیم
میان فاصله ها خط اشتراک کشیم
بلندی فلک از کوتهیّ همّت ماست
بیا که رخت به خورشید تابناک کشیم
اگر که دست من و تو یکی شود روزی
ز چرخ صورت خورشید را به خاک کشیم
به باغ خلد و می کوثر اعتمادی نیست
بیا درخت بکاریم، شاخ تاک کشیم
حرامی می ناب، از نکرده کاری ماست
بیا ز همت بازو شراب پاک کشیم
نفس برای رفاه است، ما چرا یغما!
فغان ز سینهٔ مجروح چاک چاک کشیم؟ خشتمال نیشابوری(حیدر یغما)
کاش می بردیم ره در مجمع آزادگان
یا رب این شهر پر از غوغا چه باشد کاندر او
کس نبیند جر که مشتی دین بدنیادادگان
خویش او بیگانه پرور دوستش دشمن نواز
در مروّت ناتوان و در ستم آمادگان
خواجگان پست مایه بندگان سست مغز
در نکوکاری نشسته در بَدی استادگان
هر که هستی یا زنِ زن یا که مردِ مرد باش
خود چرا افکنده یی در جرگهٔ نرمادگان
پنجه با سر پنجگان زن این نه از مردانگی است
مشت بر فرق و لگد بر پهلوی افتادگان
از لئیمان فرومایه سنا حاجت مخواه
کی حلال آید برون از این حرامی زادگان
کاشکی در حلقهٔ زلف بتی گیرد قرار
این دل آواره اندر حلقهٔ دلدادگان جلال الدین همایی
دستِ بلای عشق او، سخت گرفته دامنم
آنکه به یک نگه رُبود از کف من قرار دل
دست نمیدهد که جان نیز به پایش افگنم
از پی قتل من اگر تیغ کشیده از کمر
هست ز جان عزیزتر، گر چه به خون کشد تنم
بی ثمر است ار دهد شیخ ز عشق توبه ام
نیست میسّرم تُرا بینم و توبه نشکنم
گشت به این امید طی عمر عزیز من که کی
مَی خورم و، ز شوق هی بوسه بر آن دهن زنم؟
وه! که رسید جان به لب در طلب تو روز و شب
میدوَم و نشد سبب بیهُده جهد کردنم
کویِ توام شد ار وطن، نیست به اختیار من
آن سر زلف پُر شکن، گشته طناب گردنم
گر همه عضو عضوِ ناهید کُنی ز هم جدا
دست نمیکنم رها، باز دَم از تو میزنم ناهید همدانی
باقیست تا دو سه دم، دریاب گر توانی
چشمت که کشت ما را باشد همین قصاصش
کز دور مردن من بنماییش نهانی
گر این تن چو مویم بوده ست از تو گویی
تو دیر زی که اینک مردیم از گرانی
رشک آیدم ز تیغت بر عاشقان دیگر
این لطف هم مرا کن از بهر آن جوانی
چون بر سرم رسیدی، بر من مبارک آمد
مردن بر آستانت، ای جان زندگانی
شکر غم تو گویم کز دولتش همه شب
با دیده در شرابم، با دل به دوستگانی
با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه
تا بیشتر نگردد این داغهای جانی
گر بگذری بدانسو، ای باد، زلف او را
زان گونه کو نداند، از من دعا رسانی
بی او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان
کو رسم صبر داند، لیکن چنانکه دانی
***
بدین صفت که تویی در زمانه، معذوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری امیر خسرو دهلوی
بدست رنج و تیمار اوفتادست
ستم کش بایدم بودن بنا کام
که معشوقت ستمگار اوفتادست
نکو رویست و بدخویست و نشگفت
که گل در صحبت خار اوفتادست
بلای جان خلقست و دل من
بصد جانش خریدار اوفتادست
دلم امسال در دام غم عشق
بتراز پارو پیرار اوفتادست
همی شویم بخون این بار چهره
که دست خونم این بار اوفتادست
مرا عشقست و جز من مردمان را
ازین انواع بسیار اوفتادست
دلم بر دست و جان هم برد خواهد
نه خر مرده است و نه بار اوفتادست
ملامت چون کنم خود را؟ نه اول
ز من آیین این کار اوفتادست
ز من بیزار شد معشوق و بامنش
ندانم تا چه آزار اوفتادست؟
حدیث عشق ما و خوبی او
بر شاه جهان دار اوفتادست
علاء دین و دنیا شاه اتسز
که شاهی را سزاوار اوفتادست
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری امیر خسرو دهلوی
وفا کن کز نکویان این پسندند
زمن طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خنو دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
***
شوخی که آشنا به کسی غیر ما نبود
بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سایه اش آن روز در قفا
کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود
هر جا که بیندم نکند لحظه ای قرار
بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود
بیماری فراق نسنجید و درد رشک
ایوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار
در کوی من نگفت کسی بود یا نبود رفیق اصفهانی
اندوه عشق تو بنهایت همی رسد
گویی : حکایتی مکن از حال عشق من
خود کی ز عشق تو بحکایت همی رسد؟
حسن تو ختم گشت نخواهد ، که هر زمان
در شأن من بحسن صد آیت همی رسد
کم کن جفا ، که از تو بدرگاه تاج دین
گه گه بلطف حال شکایت همی رسد
***
ای معجزات موسی بنموده از گریبان
هم چشم تست فرعون ، هم زلف تست ثعبان
ای پیش روی خوبت حسن هزار یوسف
داری هزار یعقوب اندر هزار کنعان
ای خاسته بخوبی ، صد فتنه خاست از تو
ای خاسته بخوبی ، بنشین و فتنه بنشان
با چاه آن ز نخدان بر آن لبان زمزم
گویی که : عاشقان را با کعبه گشت یکسان
چون اصل زندگانی نوش لب تو دیدم
نام لبت نهادم سلطان آب حیوان
چون در عراق یک دل نگذاشتی مسلم
خورشید نیکوانی ، سر برزن از خراسان رشیدالدین وطواط
مقصود همه جهان جمالت
ای مهنت عاشقان فراقت
وی نعمت مفلسان وصالت
ای پردهٔ نقش حسن زلفت
وی دانهٔ دام عشق خالت
ماه شب چهارده بخوبی
ناقص بر آیت کمالت
پالوده تن من از فریبت
فرسوده تن من از محالت
ای حال دلم تباه بی تو
چون حال دلم مباد حالت
نی نی ، که مراست تازه عیشی
در سایهٔ دولت خیالت
***
از طرهٔ تو غیرت مشک سیاه راست
وز چهرهٔ تو حیرت خورشید و ماه راست
عادت ربودن دل و پیشه هلاک جان
آن دو رخ سپید و دو چشم سیاه راست
پوشی همه قبا و کلاه وز حرمتت
این عز و جاه بین که قبا و کلاه راست
دیده گناه کرد که : در تو نگاه کرد
پس چون عقوبت از تو دل بی گناه راست؟
خوبی ترا و عشق مرا و سریر ملک
خوارزمشاه اتسز خوارزمشاه راست رشیدالدین وطواط
فرصت ز دست می رود اینکار کی کنم
از گوشتمال دهر قفا می خورم چو دف
عیبم مکن که ناله و افغان چونی کنم
چون جام می مدام دلم باد غرق خون
آلوده بی لب تو اگر لب بمی کنم
تاسوی من پیام ز کوی تو آورد
جان خاک راه قاصد فرخنده یی کنم
سر گر براه سروقدان باختم چه باک
می خواستم که راست ره عشق طی کنم
آن یارسست عهد که جانم بقهر سوخت
حاشا که با هزار جفا ترک وی کنم
سلطان ملک عشقم و مسندنشین فقر
کی آرزوی تخت جم و تاج کی کنم
نخل حیات میوهٔ شیرین دهد سنا
در نوبهار عمر اگر فکر دی کنم جلال الدین همایی
کانرا بنقد عشق گروگان گذاشتم
دیگر چه دل طلب کنی ای دلستان که من
جز آنچه دادمت دل دیگر نداشتم
از مُلک هستیم بجز این نیم جان نبود
کانرا به خدمت درِ تو برگماشتم
حسرت بخدمت دربُتخانه می خورد
آن طاعتی که بی تو بمسجد گذاشتم
پیری رسید و دست فلک کرد سرنگون
آن قامت نشاط که بر می افراشتم
جز تلخ باری غم و حسرت ثمر نداشت
در مزرع امید نهالی که کاشتم
پیری بغم گذشت و جوانی بغفلتم
این است حال شامم و آن بود چاشتم
چون هر چه داشتم بجهان بایدم گذاشت
انگار این که مُلک جهان جُمله داشتم
قصدم سنا حدیث غم روزگار بود
واین را بیادگار تو اینجا نگاشتم جلال الدین همایی
خَلقند در چه وادی و، من در چه عالَمم؟
بی روح عشق هر حَیوانی کجا رواست
دعوی کند که اشرفِ مخلوق و آدمم؟
من بسته ام به خدمت آن خسروی کمر
کآزاد کرده از غم و بندِ دو عالمم
کرد از ترشّحات سَحاب کرَم غَمام
همچو نِهالِ باغ، برومند و خرّمم
کی دست زلف ز دامن زلفش رها شود؟
با آنکه سخت کرده پریشان و درهمم
خاکم ز پرتوِ نظر دوست کیمیاست
در چشم روزگار گر از ذرّه ای کمم
هر شب ز شوق ماه رُخش اشکِ حسرتی
همچون ستاره می دَود از چشم پُر نَمم
***
ای یکّه تاز عرصهٔ میدان دلبری
خضرِ رَهِ نجات من، ای عیسوی دمم!
من کز وجود عشق تو از خویش فانی ام
کی در علاج زخمِ درون، فکرِ مرهمم؟
ناهید از لبِ تو چشید آبِ زندگی
ای آیتی که خوانده به گوش اسمِ اعظمم ناهید همدانی
ز جان به جانِ تو شیرینتر آن سخنم
ز حسرت دهنِ غنچه ات ز دلتنگی
چه چاره گر ندَرم همچو غنچه پیرهنم؟
عزیز من! بخدا دوست دارمت، چه کنم؟
که روح عشق تو فرمانرواست در بدنم
درین میانه «منی» با وجود عشق تو نیست
هر آنچه هست به عالَم توئیّ و، نیست منم
بیا ببین که چه با شمع در مسابقه است
سرشک ریزی و سر تا بپای سوختنم
بیا ببین که چه با شمع در مسابقه است
سرشک ریزی و سر تا بپای سوختنم
بیا ببین که علی رغم لالهٔ رُخ تو
چه لاله گون شده دامن ز اشک ریختنم
نمانده جای درستی بقدر یک سر موی
شکسته ای تو ز بس دل ز زلف پُرشکنم
گزَد لب از طلبم بوسی از لبش ناهید
که لب ببندم ازین مدّعا و لب دَم نزنم ناهید همدانی
در ره افتادگی افتان و خیزان همچو گردم
در هوای چهرهٔ غمدیدگان پیدا چو اشکم
در درون سینهٔ خسته دلان پنهان چو دردم
از تر و خشک جهان وز گرم و سرد روزگاران
کام خشک و چشم تر افغان گرم و آه سردم
در حساب باقیِ آشفته حالان جزو جمعم
در سیاق دفتر ناکامی ایّام فردم
جرعه نوش ساغر دیوانگان می پرستم
تشنه کام صحبت صاحبدلان اهل دردم
شرح غم با خون دل بر صفحهٔ زرّین نگارم
ورنشانی خواهی اینک اشک سرخ و روی زردم
با فقیران خاک راهم با امیران پادشاهم
بندهٔ دنیاپرستان نیستم آزاد مردم
گو جهان را دیو و دد گیرد سنا پروا ندارم
بیم از دیو درون باشد که باوی درنبردم جلال الدین همایی
پروا، نه که پروانهٔ آن شمع جمالم
بالا زده کارم ز گدائیِّ دَرِ دوست
فارغ دگر از وسوسهٔ جاه و جلالم
امروز زمین بر فلک حُسن تو نازد
من عاشق رخسار توام، از چه نبالم؟
کردند مرا سرزنش از عشق تو هی هی!
مَردم به چه وادیّ و، من اندر چه خیالم
لعل لب شیرین تو، ای خسرو خوبان!
لب تشنه کُشد از غم آن آب زلالم
شب نیست که در آرزوی صبح وصالم
دردا که همه نقش بر آب است خیالم
کرد آن نگه چشم غزال تو گرفتار
در پنجهٔ شیر غم عشقت چو غزالم
ناهید! مزن دَم دگر از شام فراقش
آتش زده اندر دل و جان شرحِ مَقالم ناهید همدانی
جور اغیار و جفای یار می باید کشید
تامیسر گرددت روزی مگر دیدار دوست
روزگاری حسرت دیدار می باید کشید
زحمت اغیار می باید کشید از بهر یار
طالب گل را جفای خار می باید کشید
عاشقان را از برای عزت کم از حبیب
از رقیبان خواری بسیار می باید کشید
عاشقان را از برای عزت کم از حبیب
از رقیبان خواری بسیار می باید کشید
هر زمان بر چهرهٔ، خون دیده می باید فشاند
هر دم از دل ناله های زار می باید کشید
قصه عشق و جنون خوش نیست در خلوت رفیق
رخست خود را بر سر بازار می باید کشید
***
سوی آن کز تو دلش خوش به نگاهی باشد
سهل باشد که نگاهی ز تو گاهی باشد
مانع ای ابر کرم چیست که از رشحهٔ تو
قطره ای قسمت لب تشنه گیاهی باشد
تو که چشمت نگران نیست به راهی چه غمت
که به راهت نگران چشم به راهی باشد
گفتی آن دم که نباشی کنمت یاد رفیق
آندم این حرف بیاد تو الهی باشد رفیق اصفهانی
هنوز آب از کف یوسف بچشم چاه می آید
***
خواستم پاک از خس و خاشاک سازم دانه را
مزرعم را مور از سوراخها غربال کرد
***
هر کسی گوهر مقصود بیابد از سعی
پای من بسکه دوید آبلهٔ پیدا کرد
***
ز شعرم دگران کامیاب و من محروم
زبان چو گوش کجا لذت سخن یابد
***
علو همتم کی آتش از همسایه میخواهد
بنان خویش سازد گرم چون گردون تنور خود
***
داغم از گرد خط یار که از پرتو آن
برزخ آینه چون ماه کلف پیدا شد
***
سبزهٔ دشت اگر هوش ربا نیست چرا
هر که دیوانه شود دامن صحرا گیرد
***
مگر در دل خیال تیغ آتشبار او بگذشت
که همچون آب آهن تاب خون من بجوش آمد غنی کشمیری
آن نیز عاقبت عرق انفعال شد
***
بجز کلفت نشد حاصل ز اسباب طرب ما را
ز باد آستینی شب چراغ عیش ما گل شد
***
صورت شیرین وجوی شیر دارد در نظر
کوهکن در بیستون کی یاد جنت میکند
***
ندارند از تو کل توشهٔ چون آسیا مردم
اگر برگرد خود گردند زاد راه میخواهند
***
گردون ز شوق مصرع ابروی آن هلال
با آب زر رقم زد و نامش هلال کرد
***
قلم و دوات و کاغذ همه جمع کرد نرگس
که بوصف چشم خوبان ورقی سیاه سازد
***
چنان شد گرد کلفت سد راه عیش در عالم
که غیر از طفل اشک از خانه طفلی بر نمی آید
***
رکش از سرکشی خویش بود در آزار
مار ضحاک که گویند رگ گردن بود غنی کشمیری
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تاکیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد رفیق اصفهانی
چو، سوزد آتشِ عشقِ تو گُل چون خار و خاشاکم
بهار است و دَمِ جان پرورِ بادِ سَحَر از نو
دَرِ عشرت گشود و بست از می راه امساکم
گشوده غنچهٔ گُل لب که: من زینت دهِ باغم
نموده دختر رَز رُخ که: من نوباوهٔ تاکم
تو هم این فصلِ گُل، ای نازنین! برخیز و لب بگشا
بگو منهم به ملک حُسن و بُرجِ دلبری تاکم
بیا چون غنچه لب بگشای و بگشا عُقده ای از دل
که از دستِ غمت ای گُل گریبانیست صد چاکم
ندارم باکی از چشمِ تو گر خونِ دلم ریزد
ز چشمت هست باک از چشم زخمِ چَشمِ ناپاکم
گر از ناهید بویِ مهرِ خود جوئی پس از قرنی
گذارت بردار و بو کن مشتی از خاکم ناهید همدانی
چندی از کوی تو رفع دردسر خواهیم کرد
جای نان اندر بغل خواهیم لخت دل نهاد
جای آب اندر سبو خون جگر خواهیم کرد
هر کجا سنگی به دست افتد بدل خواهیم کوفت
هر کجا خاکی بچشم آید به سر خواهیم کرد
بی تو گر روزی به صد حسرت به سر خواهیم برد
خلق را بیدار ز آه بی اثر خواهیم کرد
گر به گلشن بی گل رویت قدم خواهم نهاد
در چمن بی قد سروت گر گذر خواهیم کرد
همچو بلبل ناله در هر گام بر خواهیم داشت
همچو قمری نوحه ای هر لحظه سر خواهیم کرد
اینقدر زین غصه خاک غم بسر خواهیم ریخت
کز ته آن سر به روز حشر بر خواهیم کرد
از فغان هر کس که منع ما کند بی او رفیق
ما بر غمش بیشتر از پیشتر خواهیم کرد رفیق اصفهانی
از چه آشفته بود زلف شکن در شکنش
پی توان برد باسرار دل از سینهٔ او
بس که چون جوهر جان صاف و لطیف است تنش
صبحدم غنچه مگر زان لب خندان چه شنید
که چو گل چاک شد از تنگدلی پیرهنش
اندر آن بزم که از روی تو گیرند نقاب
بی خبر آنکه بود آگهی از خویشتنش
غنچه بشکفت بر لعل تو کو باد صبا
تا زغیرت زند انگشت ادب بر دهنش
برده رخسار تو در باغ چنان رونق گل
که بخواری فکند بادبرون از چمنش
هر که جان می کند از حسرت شیرین دهنی
گر چه فرهاد نباشد تو بخوان کوهکنش
من و رندی و نظربازی و بی پا و سری
عابد و صومعه اش صوفی دلق کهنش
عقل بیهوده ببالد بخود ای ساقی بزم
خیز و فارغ کن از این وسوسهٔ ما و منش
اندر آن ورطه که خون موج زند در دل جام
خرقه بس بار گران است بدریا فکنش
باش خورشید درخشنده بهر خانه بتاب
نه چراغی که فروزند بیک انجمنش
وصف لعل تو سنا گفته مکرّر نه عجب
طعنه بر قند مکرّر بزند گر سخنش جلال الدین همایی
شده نزدیک کند آتش غم مُشتعلم
کاش بیماریِ من چشمِ تو میدید به خواب
در شبِ هجر که بنشسته به بالین اَجلم
خاکم ار باد برد، مهر تو از دل نرود
کز ازل با غم عشق تو سرشتند گلم
کرده ام هر چه به عالم بجز از طاعت تو
پیش وجدان خود از کردهٔ خود مُنفعلم
مَگَرم عفو کنی، ورنه بسوزم تا حشر
گر دهد آتش قهر تو سزای عملم
گر مرا ساعتی ای دوست بخود بُگذاری
خاکِ عالم به سرم، وای بر احوال دلم!
با که ابراز کنم راز دل خود ناهید؟
کز جفا خون به دلم کرده مَهِ بی بَدَلم ناهید همدانی
در دل آرام و قراری داشتم
نغمه از شور حبیبی می زدم
مستی از چشم خماری داشتم
بی خبر از ماجرای روزگار
خوش دمی خوش روزگاری داشتم
غافل از ناسازگاریهای دهر
طبع و حال سازگاری داشتم
***
عاقبت از تنگ چشمیهای دهر
رفت از کف آنچه باری داشتم
حاصلی زان روزگارانم نماند
جز که گویم روزگاری داشتم
آه و افسوسا که چون گل در بهار
جلوهٔ ناپایداری داشتم
برگ ریزان زمستان شد چه سود
زاینکه گویم نوبهاری داشتم
نک پیاده می روی با پای لنگ
که زمانی شهسواری داشتم
حاصل امسال اگر داری بیار
تو همی گویی که پاری داشتم
حاصل ایام ماضی چیست حال
جز که گویی یادگاری داشتم جلال الدین همایی
که روز دیگر آن را بگسلد با دیگران بندد
بنو خط گلرخی دل بستم آه از حسرت مرغی
که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان بندد
ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست این
که بر روی تماشائی همان در باغبان بندد
نشد از آه گرمم نرم او را دل چو من یا رب
مبادا آنکه دل بر دلبر نامهربان بندد
دو روز دیگر ایدل آشکارا بشکند عهدش
مخور غم با رقیب امروز اگر عهد نهان بندد
نبندد ز آرزوی خویش طرفی غیر جان دادن
گر آن جائی که نرخ بوسهٔ جانان به جان بندد
مران از محفلش گاهی اگر آید رفیق آنجا
نباشد میزبان را خوش که در بر میهمان بندد
دست کسی بگیر اگر دست میدهد
---
بالتفات پدر دل منه که قطرهٔ آب
ز چشم ابر چو افتد در یتیم شود
---
پیوسته کیسهٔ ما همچون حباب خالی است
ما را درم چو ماهی جزو بدن نگردد
---
از نزاکت او فتد مضمون من
گر به مضمون کسی پهلو زند
---
هر طائری که بال فشان میرسد ز شوق
دامن بر آتش دل عشاق میزند
---
جوی شیر از بر فرهاد خبر می آرد
که بهم خسرو شیرین شکر آبی دارند
---
کلک من چون خامهٔ مو ریشه ریشه شد ز مشق
لیک ازین داغم که خصلم صورتی پیدا نکرد
---
بباد دامنی چو شمع نتوانیم جان دادن
چراغ هستی ما از دم شمشیر می میرد غنی کشمیری
پسته هر چند که خود را به نمک شور کند
---
ما بصد معنی باریک نگردیم خموش
گهر است آنکه بیک رشته دهن می بندد
---
نمی آید بکار تیز طبعان جوهر ذاتی
ز آب خود لب شمشیر هرگز تر نمیگردد
---
مجنون شده است بید که در موسم بهار
خونش بجوش آمد و خنجر بخود کشید
---
نهان شد شمع در فانوس و بیتاب است پروانه
بتقریبی دکان خویش خوبان گرم میسازد
---
نگهی سوی چمن کردی و نرگس از شوق
پر برآورد که گرد سر چشمت گردد
---
ضعیفند آنچنان دل بستگان چشم بیمارش
که چون مژگان اگر خیزند از پا باز می افتند
---
کاروان بگذشت و من از کاهلی ماندم براه
بهر خواب پایم آواز جرس افسانه شد غنی کشمیری
وگرنه کی بَرَد از دل شراب دَر غَم غم
چو بی تو خسرو شیرین لب ار بنوشم می
کند به زهر مُبدّل مِی ایاغم غم
اگر به باغ دمی رو کنم به آسایش
کند به دیده چو گلخن فضای باغم غم
پناه اگر بخدا میبرم، به دنبالم
دواَسبه تازد و گیرد ازو سراغم غم
به سینه داده فشاری چنانکه نزدیک است
ز دست دوری تو بشکند جناغم غم
بجای آنکه ترا در کنار خود بینم
نشسته جای تو در میانهٔ چراغم غم
درین چمن منم آن بلبل غزلخوانی
که کرده بی گُلِ روی تو عمچو زاغم غم
غزلسرائی ازین خوبتر کند ناهید
گر از فراق تو یکدم دَهد فراغم غم ناهید همدانی
در دل آرام و قراری داشتم
نغمه از شور حبیبی می زدم
مستی از چشم خماری داشتم
خوشدلی و شادکامی در میان
از غم گیتی کناری داشتم
در اساس جسم و بنیاد مزاج
پایگاه استواری داشتم
دیده خوش بین و روح پر نشاط
خاطر امیدواری داشتم
غم ز دمسردی ایامم نبود
گرم یار غمگساری داشتم
بر سر از آن آفتاب دلفروز
سایهٔ پروردگاری داشتم
سیم و زر در پیش چشمم خار بود
سکّه کامل عیاری داشتم
ملک دنیا در برم قدری نداشت
همّت گردون مداری داشتم
فارغ از اندیشه های برد و باخت
با حریفان خوش قماری داشتم
میوه میچیدم ز باغ آرزو
کاندر او نخل بباری داشتم
بر همه کاری دلم فیروز بود
وه چه نیکو کار و باری داشتم
خاطری آسوده عیشی بی ملال
به چه خرّم روزگاری داشتم
الغرض در کارگاه زندگی
دستگاه و اعتباری داشتم جلال الدین همایی
پریروئی به موئی بسته محکم دستِ تدبیرم
به خود پیچم چو مو در زیرِ این زنجیر و می بالم
که کرده با چنین زنجیر موئی عشق تسخیرم
فکنده عشق طوق بندگی در گردنم ، ورنه
من دیوانه دل کی درخور این طُرفه زنجیرم؟
درین دار فنا سهل است چشم از هر چه پوشیدن
که دل بر هر چه گردد تشنه چون مینوشمش، سیرم
ولی مشکل بُود زان روی دلکش چشم پوشیدن
ندیده آن رُخی چشمم که من نادیده اش گیرم
نمود از بینِ زرّین موی چون مه روی سیمین را
به چشم آسمانی رنگ خود کرد او زمینگیرم ناهید همدانی
ورناز و عشوه افزود، از جان خرید باید
بیگانه گر دهد قند باید دهن نیالود
ور آشنا دهد زهر آن را چشید باید
گر خواهش لئیم است باید بعذر کوشید
ور دعوت کریم است با سر دوید باید
هم صحبتی دونان رنج و ملال زاید
پای از گلیم ایشان یکسر کشید باید
دانی که عهد گل را چندان بقا نباشد
روزی دو اندرین باغ خوشدل چمید باید
زان پیشتر که گیتی داس اجل کند تیز
در مرغزار هستی آسان چرید باید
تا پرفشانیت هست پرواز خوشدلی کن
کز شاخسار این باغ آخر پرید باید
در زهد و پارسایی صد سینه چاک کردیم
یک جامه هم به مستی بر تن درید باید
اینسان که چشم خوبان ره می زند سنا را
از خاک تربت او نرگس دمید باید جلال الدین همایی
به رمز افکند آن آهوی شیرافکن به نخجیرم
جبینی گر پُر از چین و، قَدی همچون کمان دارم
نمود از نوجوانی عشق آن ابروکمان پیرم
به سنگِ خاره برقِ آهِ من شد کارگر، ماتم
که دلدارم چه دل دارد که ناید بر هدف تیرم
نگاهش گر رمید از یک نگاه از من، به جبرانش
دهم جان گر نگاهی هم کند بر عفو تقصیرم
چنان در وصف آن شیرین زبان ، شیرین سخن گویم
که آید در تکلم زان لب شیرین به تقریرم
ز مستی می و عشق رخ جانان پرستیدن
چه پروا گر دهد ناهید زاهد حکم تکفیرم ناهید همدانی
زهی اندیشهٔ باطل! چه فکر کوتهی دارم
رُخش با مه تفاوت از زمین تا آسمان دارد
عجب از خود کز این قیاس کوهی با کهی دارد
ز عشق آهوی چشمش چه پروا از ملامتگو
زدم من پنجه با ضیغم، چه غم از روبهی دارم؟
همین یک افتخارم در هر دو عالم بس که دربانی
به درگاهِ غمِ عشقِ چنو شاهنشهی دارم
نصیبم از دو سیبِ عارضش یک بوسه تا گردد
به حسرت زردتر رُخساری از رنگ بهی دارم
چنان ناهید باید شد ز نور عشق روشندل
که بینم از ضمیر دوست قلبِ آگهی دارم ناهید همدانی
مگر پیاله ام امشب سفال ریحان بود
---
ز نقد بی نیازی کیسهٔ او چنان پر شد
که از دست کسی چیزی بجز ناخن نمیگردد
---
خال رویش زیر برقع صید داها میکند
در زمین حسن نتوان دانهٔ بیدام دید
---
مرید خضر توان شد که با حیات ابد
تن از حجاب باظهار زندگی ندهد
---
ای دل آگاه شبها پاسبان خویش باش
یک نفس غافل مشو از خود که خوابت میبرد
---
در جوانی بطرب کوش که ای موی سیاه
شب عیش است و در افسانه بسر نتوان کرد
---
بود گویا طفل نو رفتار شعر تازه ام
کز لبم تا رفت بیرون بر زبانها اوفتاد
---
دید چون پروانه را در خلوت فانوس رفت
شمع در بازار خوبی خوش دکانی گرم کرد غنی کشمیری
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود
مهمانسراست خانهٔ دنیا که اندراو
یک روز این بیاید و یک روز او رود
بر رغم روزگار تو با دوستان بساز
بگذار روزگار بکام عدو رود
در کام دل به گردش افلاک دل مبند
کایبن چرخ خیره گرد، نه بر آرزو رود
ای گل بدستمال هوس پیشگان مرو
مگذار تا ز دست تو این رنگ و بو رود
آنکس که سر بجیب قناعت فرو نبرد
بگذار تا بچاه مذلّت فرو رود
از بهر دفع غم بکسی گر بری پناه
هم غم بجای ماند و هم آبرو رود
آن آبرو چو جوی بود رنج و غصّه سنگ
سنگش بجای ماند و آبش ز جو رود
کردیم هر گناهی و از کرده غافلیم
ایوای اگر حدیث گنه روبرو رود
امروز رونکرد بدرگاه حق سنا
فردا بسوی درگه او با چه رو رود جلال الدین همایی
شام شب تارم سحری داشته باشد
جایی نکند غیر سر کوی تو پرواز
گر مرغ دلم بال و پری داشته باشد
گر داد ز من داشته باشد عجبی نیست
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
ای محرم خلوت مکنش منع غریبی
گر دیده به دیوار و دری داشته باشد
باشد به من منش لطفی و ترسم که مبادا
این لطف نهان با دگری داشته باشد
در رهگذر او بسپارند به خاکم
تا بر سر خاکم گذری داشته باشد
آن کز خبرش حال رفیق است پریشان
ای کاش ز حالش خبری داشته باشد رفیق اصفهانی
عجب مدار گر آئینه را بزر گیرند
---
گردد اگر برشته ز گرمی عجب مدار
هر کس که سایه پرور هندوستان بود
---
ز چشم ناوک انداز تو دارد وعدهٔ زخمی
باین امید آهو خون خود را مشک میسازد
---
حساب روز و شب هجر را چه می پرسی
که روز نامهٔ ما چون سیاههٔ شب بود
---
صد میکده را رنگ بهر گوشه توان ریخت
زان سرمه که از چشم سیه مست تو افتاد
---
رود فصل بهار از دست، بلبل
بجای آشیان گلدستهٔ بلند
---
بکارگاه تماشا نقاب روی تو را
ز تار شعشعهٔ آفتاب می بافند
---
عیش از میان رمیده بنوعیکه در بهار
دیوانه هم بسیر گلستان نمی رود غنی کشمیری
گیتی بکام و چرخ بدلخواه او رود
یک روز پرده از رخ خود برفکند دوست
تا روز حشر بر سر این گفت و گو رود
ای سرو سرفراز تو در بوستان درآی
تا سرو پیش پای تو در گل فرو رود
آن می رود ز دست جفای تو بر دلم
کز سنگ خاره بر سر جام و سبو رود
شوقم به روز وصل و غمم در شب فراق
نگذاشت یکدم آب خوشی در گلو رود
از قول من به کامروایان سنا بگو
گیتی نه تا ابد همه بر آرزو رود
حیف است جز بمصلحت خلق دم زند
آنکس که کار ملک بفرمان او رود
گیتی سپهردان و خلایق ستارگان
کتین یک همی برآید و آن یک فرو رود جلال الدین همایی
که من با گفتهٔ یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روزشمار خود
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر زشهریار خود
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
کسی حال دل من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود نگویم قصهٔ احوال زار خود رفیق اصفهانی