با فُرقَتِ تو من چو شبی روز میکنم
محشر بپا ز آهِ جهانسوز میکنم
بنمای ای ستارهٔ صبحِ امید روی
بین رُخِ تو من چه شبی روز میکنم
از سوزِ آهِ من دلِ سنگ آب میشود
چون سَر به آه و نالهٔ جانسوز میکنم
تو مستِ خواب ناز و من بی خبر که چون
شب روز، بی تو شمعِ دل افروز میکنم
از حسرت رُخت همه شب رو کنم به ماه
دل خوش ز شوقِ ماه به پیسوز میکنم
بینم گر آن شبی که به بر میکشم ترا
جان را فدایِ طالعِ پیروز میکنم
شد عمر طی به وعدهٔ فردا و باز دل
امروز خوش به وعدهٔ دیروز میکنم
بر خود ز هر نظارهٔ آن چشمِ پُرفِتن
احساس یک حکایت مرموز میکنم
گر جُز برویِ آن شَهِ خوبان کند نگاه
ناهید، تَرکِ چشمِ بدآموز میکنم ناهید همدانی
محشر بپا ز آهِ جهانسوز میکنم
بنمای ای ستارهٔ صبحِ امید روی
بین رُخِ تو من چه شبی روز میکنم
از سوزِ آهِ من دلِ سنگ آب میشود
چون سَر به آه و نالهٔ جانسوز میکنم
تو مستِ خواب ناز و من بی خبر که چون
شب روز، بی تو شمعِ دل افروز میکنم
از حسرت رُخت همه شب رو کنم به ماه
دل خوش ز شوقِ ماه به پیسوز میکنم
بینم گر آن شبی که به بر میکشم ترا
جان را فدایِ طالعِ پیروز میکنم
شد عمر طی به وعدهٔ فردا و باز دل
امروز خوش به وعدهٔ دیروز میکنم
بر خود ز هر نظارهٔ آن چشمِ پُرفِتن
احساس یک حکایت مرموز میکنم
گر جُز برویِ آن شَهِ خوبان کند نگاه
ناهید، تَرکِ چشمِ بدآموز میکنم ناهید همدانی
نویسنده: رضا قهرمانی
