آنچنان از تب عشق تو تنم می سوزد
که ز تاب تن پیرهنم می سوزد
شعله خوئی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام زبان در دهنم می سوزد
تا مرا آتش غیرت بگدازد با غیر
می کند گرمی و در انجمنم می سوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوه کنم می سوزد
می شود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم می سوزد
طرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم می سوزد
***
آن جفا پیشه که منعش ز جفا نتوان کرد
چه توان کرد که منع دل ما نتوان کرد
آن که خیل نکویان نتوان یافت چو او
به جفائی که کند ترک وفا نتوان کرد
نتوان کرد جدائی ز تو اما چه علاج
که رقیبان ترا از تو جدا نتوان کرد
به جفا از تو محال است که بردارم چشم
جان من ورنه ازین بیش جفا نتوان کرد
جان فدای تو اگر کرد عجب نیست رفیق
جان چه باشد که به راه تو فدا نتوان کرد رفیق اصفهانی
که ز تاب تن پیرهنم می سوزد
شعله خوئی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام زبان در دهنم می سوزد
تا مرا آتش غیرت بگدازد با غیر
می کند گرمی و در انجمنم می سوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوه کنم می سوزد
می شود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم می سوزد
طرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم می سوزد
***
آن جفا پیشه که منعش ز جفا نتوان کرد
چه توان کرد که منع دل ما نتوان کرد
آن که خیل نکویان نتوان یافت چو او
به جفائی که کند ترک وفا نتوان کرد
نتوان کرد جدائی ز تو اما چه علاج
که رقیبان ترا از تو جدا نتوان کرد
به جفا از تو محال است که بردارم چشم
جان من ورنه ازین بیش جفا نتوان کرد
جان فدای تو اگر کرد عجب نیست رفیق
جان چه باشد که به راه تو فدا نتوان کرد رفیق اصفهانی
نویسنده: رضا قهرمانی
