آن را که عمر با صنمی نیک خو رود
گیتی بکام و چرخ بدلخواه او رود
یک روز پرده از رخ خود برفکند دوست
تا روز حشر بر سر این گفت و گو رود
ای سرو سرفراز تو در بوستان درآی
تا سرو پیش پای تو در گل فرو رود
آن می رود ز دست جفای تو بر دلم
کز سنگ خاره بر سر جام و سبو رود
شوقم به روز وصل و غمم در شب فراق
نگذاشت یکدم آب خوشی در گلو رود
از قول من به کامروایان سنا بگو
گیتی نه تا ابد همه بر آرزو رود
حیف است جز بمصلحت خلق دم زند
آنکس که کار ملک بفرمان او رود
گیتی سپهردان و خلایق ستارگان
کتین یک همی برآید و آن یک فرو رود جلال الدین همایی
گیتی بکام و چرخ بدلخواه او رود
یک روز پرده از رخ خود برفکند دوست
تا روز حشر بر سر این گفت و گو رود
ای سرو سرفراز تو در بوستان درآی
تا سرو پیش پای تو در گل فرو رود
آن می رود ز دست جفای تو بر دلم
کز سنگ خاره بر سر جام و سبو رود
شوقم به روز وصل و غمم در شب فراق
نگذاشت یکدم آب خوشی در گلو رود
از قول من به کامروایان سنا بگو
گیتی نه تا ابد همه بر آرزو رود
حیف است جز بمصلحت خلق دم زند
آنکس که کار ملک بفرمان او رود
گیتی سپهردان و خلایق ستارگان
کتین یک همی برآید و آن یک فرو رود جلال الدین همایی
نویسنده: رضا قهرمانی
