دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سا دهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»
پسرک فریا د زد: «کار سا دهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
برگرفته از کتاب:بالهایی برای پرواز - نوربرت لش لایتنر
برچسبها: داستانک, داستانهای آموزنده, داستان های کوتاه و زیبا, داستانی زیبا ازنوربرت لش لایتنر
مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی میداد که دزدِ تبر اوست.
اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمیداد که دزد تبر اوست!
برگرفته از:مجموعهي آثار، دفتر سوم -ترجمهي قصه و داستانهاي كوتاه _ احمد شاملو
اشعار کوتاه و زیبای شاملو
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانک, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
نزديکيهاي غروب بود که مردي از يکي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت. دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي کرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشک و پوسيده چنار بالا مي خزيد . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجي مي کردند و ته يک لنگه کفشش هم پاره بود
مردم که به مغازه ها نگاه مي کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جواني که بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت . جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند
سوراخهاي آسمان با چند تکه ابر سفيد و چرک وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي کرد . مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد : براي چي بالا مي ره ؟
مرد خپله و شکم گنده اي که پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد : نمي دونم شايد ديوونس
جوانک گفت : نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودکشي بکنه
مرد قد بلند و چاقي که موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ کسي که خودکشي مي کنه ديوونه نيس ؟ پس مي فرماين عاقله؟
پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد : چه خبره ؟
اما مردم هيچ نگفتند فقط بالا را نگاه مي کردند . مرد تازه از سايه رد شده بود آفتاب داشت روي کت و شلوار خاکستريش مي لغزيد . پاسبان که از بالاي درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصباني شده بود با تومش را محکم توي مشتش فشرد و داد زد : آهاي يابو بيا پايين ! اون بالا چکار داري ؟
مردي که تازه خودش را ميان جمعيت جا به جا ميکرد ريز خنديد . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه کرد و دستش را روي باتومش لغزاند و دوباره چشمهاي ريزش برگشت و روي مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت مي کنن ؟
آنگاه چند نفرا را هل و هيل داد و برگشت مرد را که بالاي چنار رسيده بود نگاه کرد . با دو انگشت دست راستش نوک سبيلش را که وي لب بالاييش سنگيني مي کرد تاب داد و ساکت ايستاد
زن ژنده پوشي که بچه اي زردنبو به کولش بود توي جمعيت ولو شد دستش را جلو يکي دراز کرد و گفت : آقا ده شاهي ! اما وقتي ديد همه بالا را نگاه مي کنند او هم نگاه تو خاليش را روي درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا کرم سفيد تا روي لب پايينش لغزيده بود
زن چادر به سري که دو تا بچه قد و نيم قد دنبالش مي دويدند از آن طرف خيابان به اين طرف دويد و وقتي مرد را بالاي چنار ديد گفت : واي خدا مرگم بده ! اون بالا چکار داره ؟ جوون مردم حالا مي افته
هيچ کس جوابي نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردي عينکي که با سماجت داشت مرد را بالاي چنار مي پاييد دراز کرد و گفت آقا ده شاهي ! بچهاش با چشمهاي ريز و سياه مردم را مي پاييد و با نوک زبان مفش را مي ليسيد . دستهاي کثيف و زردش را که استخواني و لاغر بود تکان مي داد . چند تار موي سيخ سيخي از زير لچک سفيد و کثيفش بيرون زده و روي صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روي سرش جابه جا کرد . چارقد چرک تابي که موهايش را پنهان مي کرد با سنجاق زير گلويش محکم شده بود
مرد عينکي به آرامي گفت : خوبه يکي بره بالا بگيردش تا خودشو پايين نندازه
جوانک گفت : نمي شه ...تا وقتي يکي به اونجا برسه اون خودشو تو خيابون انداخته . بعد به زن گدا که جلوش سيخ شده بود گفت : پول خرد ندارم
ماشينها يکي يکي توي خيابان رديف مي شدند . از سواري جلويي دختر جواني سرش را بيرون آورده بود و مرد را که داشت بالاي چنار تکان مي خورد مي پاييد . مرد شکم گنده اي که کراوات پهني زير يقه سفيدش آويزان بود از سواري پايين آمد و به جمعيت نزديک شد . چند پاسبان از راه رسيدند و در ميان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق کردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق کراواتي از پاسبان سيبيلو پرسيد : چه خبره ؟ اون مرتيکه بالاي چنار چکار داره ؟
پاسيان با ترس دو پاشنه پايش را محکم به پايش را محکم به هم کوبيد و سلام داد . بعد زير لب گفت : جناب سرهنگ ! مي خواد خودکشي ...کنه
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبيلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشاي مرد شدند که از بالاي درخت خم شده بود . از پشت جمعيت صداي روزنامه قروشي در فضا پخش شد
فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست يک جوان . فوق العاده يه قران ! بعد از اندک زماني صداي روزنامه فروش بريد . فکري توي کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم : آهاي عمو اينجا ما يه پولي برات جمع ميکنيم از خر شيطون بيا پايين
صدايم از روي سر جمعيت پريد . بعد دست کردم توي جيبم دو تا يک توماني نقره به انگشتهايم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پايم . يکي از سکه ها غلتيد و زير پاي مردم گم شد . مردم همديگر را هل دادند تا وقتي پول پيدا شد آن وقت هرکس دست کرد توي جيبش و سکه اي روي پولها انداخت . پولها پيدا نکرد . بعد آهسته اما طوري که من بشنوم گفت : بخشکي شانس ! پول خردم ندارم
زن چادر به سر کيسه چرک گرفته اش را از زير جورابش بيرون کشيد و دو تا دهشاهي سياه شده از آن درآورد و انداخت روي پولها . يکدفعه صداي مرد از بالاي درخت مثل صدايي که از ته چاه به گوش برسد توي گوش مردم زنگ زد : من که پول نمي خوام ... پولاتونو ببرين سرگور پدرتون خرج کنين
صدايش زنگ دار بود اما مثل اينکه مي لرزيد ديگر کسي پول نينداخت . زن گدا به پولها خيره شد بعد از ميان مردم غيبش زد مرد شيک پوش چيزي به پاسبان سيبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهاي عمو بيا پايين جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن
افسر قد کوتاهي که سبيل نازکي پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار مي آورد و آنها را پس و پيش مي کرد . وقتي جلو رسيد سر پاسبانها داد زد : زود باشين اينا رو متفرق کنين
افسر تازه رسيده بالا را نگاه کرد و بعد از پاسبانها که خبردار ايستاده بودند پرسيد : اون بالا چکار داره ؟
يکي از آنها زير لبي گفت : مي خواد خودکشي کنه
افسر گفت : خوب خودکشي جمع شدن نداره يالاه اينا را متفرق کنين . بعد رو به مردم کرد و داد زد : آقايون چه خبره؟ متفرق بشين
در اين وقت يکدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور کرد و محکم خبردار ايستاد و سلام داد
پاسبانها توي مردم ولو شدند . صداي سوت پسابانهاي راهنمايي که ماشينها را به زور وادار به حرکت مي کردند توي گوش آدم صفير مي کشيد. پولها زير دست و پاي مردم مي رفت و بعضيها خم شده بودند و پولها را جمع مي کردند . زن جوان که جا برايش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از ميان جمعيت بيرون رفت . پسرکک جوان هم پشت سر زن غيبش زد.
يکي از پشت سرش تو دماغي غريد : چه طور مي شه گرفتش ؟ مگه توپ کاشيه ؟ بعد دستمالش را جلو بينيش گرفت و چند فين محکم توي دستمال کرد مردم اخمم کردند اما او بي اعتنا دستمالش را مچاله کرد و چپاند توي جيبش و باز به بالاي درخت خيره شد
در طرف ديگر جمعيت جوان چهار شانه اي که سيگار دود مي کرد گفت : اگرم بيفته دو سه تا را نفله مي کنه ! اما مث اينکه عين خيالش نيست داره مردمو نگاه مي کنه ! . بعد به مردي که از پشت سرش فشار مي آورد گفت : عمو چرا هل مي دي ؟ مگه نمي توني صاف وايسي ؟
مردي که بچه اي به کول داشت سعي مي کرد بچه مو بور را متوجه بالا کند : باباجون اون بالا را ببين ! اوناهاش روي چنار نشسته
اين طرف تر آقاي لاغر اندامي خودش را با يک مجله اي که ژس يک خانم سينه بلوري و خندان روي جلدش بود باد ميزد پشت چنار مردم از روي شناه همديگر سرک مي کشيدند . ماشينها پي در پي رد مي شدند و از پشت شيشه هاي اتوبوس مسافرها بالاي چنار را نگاه مي کردند . پاسبان راهنمايي مرتب سوت ميکشيد چند پاسبان هم ميان مردم مي لوليدند
از پشت جمعيت صداي شوخ جوانکي بلند شد : يارو به خيالش چنار امامزاده س رفته مراد بطلبه
دوباره داد زد : آهاي باباجون بپا نيفتي ... شست پات تو چشت مي ره
چند نفر اخم کردند صداي جوانک بريد . بعضيها تک تک غرغري کردند و از ميان جمعيت بيرون رفتند تازه رسيده ها مي پرسيدند : آقا چه خبره ؟ . بعد به بالاي چنار نگاه مي کردند
روشنايي کمرنگي روي تيرهاي چراغ برق دويد چند دوچرخه سوار در خيابان آن طرف پياده شده بودند و به اين طرف مي آمدند . پاسبان راهنمايي آنها را رد مي کرد . گاهي صداي خالي شدن باد دوچرخه اي توي هواي خفه فسي مي کرد و خاموش مي شد بعد هم غرغر دوچرخه سوار تيو گوشها پرپر مي کرد
مرد بالاي چنار تکاني خورد و خم شد . بعد دستهايش را به گره چنار محکم کرد و دوباره سرجايش نشست . صدا از جمعيت بلند نمي شد . همه بالا را نگاه ميکردند . يکدفعه مرد خپله زير گوشم ونگ ونگ کرد : حالا خودشو پايين نمي اندازه مي ذاره خلوت بشه
از روي سر جمعيت سرک کشيدم ديدم اتومبيل سواري رفته و خيابان تقريبا خلوت شده است ولي پياده رو وسط از جمعيت پياده و دوچرخه سوار سياه شده بود و صداي پچ پچشان به اين طرف مي رسيد
خسته شدم چند دفعه پا به پا کردم و آخر به زحمت از ميان جمعيت بيرون رفتم . چند دختر پشت جمعيت ايستاده بودند يکي از آنها خيلي قشنگ بود خال سياهي بالاي لبش داشت . برگشتم و بالا را نگاه کردم ديدم مرد پشتش را به خيابان کرده بود و اين طرف پشت مغازهها را نگاه مي کرد . خسته و گيج تمام خيابان را پيمودم . وقتي برگشتم ديدم جمعيت کمتر شده اما مرد هنوز نوک درخت نشسته بود
همان نزديکيها يک بليط سينما خريدم و ميان مردم گم شدم اما دائم ژس مردي که روي صفحه سياه خيابان پهن شده بود و از دو سوراخ بينيش دو رشته باريک خون بيرون مي زد پيش رويم توي هوا نقش مي بست و بعد محو مي شد . باز دوباره همان هيکل ژنده پوش با سر شکسته ومغز پخش شده ميان خيابان رنگ مي گرفت و زنده مي شد
از فيلم چيزي نفهميدم وقتي بيرون آمدم در خيابان پرنده پر نمي زد اما دکانها هنوز باز بودند . جمعيت توي خيابان پخش شده بود شاگرد شوفرها با صداي نکره شانن داد مي زدند : مسجد جمعه ، پهلوي ، آقا مي آي ؟ ... بدو بدو
به چنار که رسيدم ديدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالاي آن ديده نمي شد . روبروي چنار دو مرد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند . از يکيشان که وسط سرش مو نداشت و دستهاي پشمالوش را تا آرنج بيرون انداخته بود پرسيدم : آقا ببخشين اون مردک خودشو پايين انداخت ؟
مرد سر طاس نگاه بي حالش را روي صورتم دواند و گفت : آقا حوصله داري ؟ وقتي ديد خيابان خلوت شده پايين اومد بعد خواست بره اما...
مرد پهلو دستيش که انگار هفت ماهه به دنيا آمده بود پرسيد : راسي اون برا چي بالاي چنار رفته بود ؟
رفيقش جواب داد : نمي دونم شايد مي خواس خودکشي کنه بعد پشيمون شد
شاگرد دکان که پسرک جواني بود در حالي که مي نديد سرش را از مغازه بيرون کرد و گفت حتما فيلمو تماشا مي کرده
مردک بي حوصله گفت : لعنت بر شيطون حرومزاده ... حالا حالا بايد کنج زندون سماق بمکه تا ديگه هوس نکنه فيلم مفتي تماشا کنه
***
فردا صبح چند سپور شهرداري چنار کهنسال خيابان چهارباغ را مي بريدند .
برگرفته از کتاب: نیمه ی تاریک ماه-هوشنگ گلشیری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانک, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوسهایی كه تازه روشن شده، آهسته میچرخد و مانند پوشش نرم و نازك روی شیروانیها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران مینشیند.
"یوآن پوتاپوف" درشكهچی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر میآید. او تا حدی كه ممكن است انسانی تا شود، خم گشته و بیحركت بالای درشكه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برفها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بیحركت ایستاده است. آرامش استخوانهای درآمده و پاهای كشیده و نی مانندش او را به مادیانهای مردنی خاككش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیرهای كه به آن عادت كرده است دور كنند و اینجا در این ازدحام و گردابی كه پر از آتشهای سحرانگیز و هیاهوی خاموشناشدنی است، یا میان این مردمی كه پیوسته شتابان به اطراف میروند رها كنند و باز به فكر نرود!...
اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكردهاند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگپریدگی روشنایی فانوسها به سرخی تندی مبدل شده است و رفتهرفته بر ازدحام مردم در خیابانها افزوده میشود.
ناگاه صدایی به گوش یوآن میرسد:
ـ درشكهچی! برو به ویبوسكا! درشكهچی!...
یوآن تكان میخورد. از میان مژههایی كه ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یك نظامی را در شنل میبیند.
ـ درشكهچی! برو به ویبورسكا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسكا!
یوآن به علامت موافقت مهاری را میكشد. از پشت اسب و شانههای خود او تكههای برف فرو میریزد...
نظامی در درشكه مینشیند، درشكهچی با لبش موچموچ میكند، گردن را مانند قو دراز میكند، كمی از جا برمیخیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حركت میدهد. اسب هم گردن میكشد، پاهای نی مانندش را كج میكند و بیاراده از جا حركت میكند...
هنوز درشكه چند قدمی نپیموده است كه از مردمی كه چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین میروند فریادهایی به گوش یوآن میرسد:
ـ كجا میروی؟ راست برو!
نظامی خشمناك میگوید:
ـ مگر درشكه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!
سورچی گاری غرغر میكند و پیادهای كه از خیابان میگذرد شانهاش به پوزه اسب یوآن میخورد، خشمآلود به وی خیره میشود و برفها را از آستین میتكاند. یوآن مثل اینكه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تكان میخورد، آرنجها را به پهلو میزند و مانند معتضری چشمها را به اطراف میچرخاند؛ انگار كه نمیداند كجاست و برای چه اینجاست.
نظامی شوخی میكند:
ـ عجب بدجنسهایی؛ مثل اینكه قرار گذاشتهاند یا با تو دعوا كنند و یا زیر اسبت بروند.
یوآن برمیگردد، به مسافر نگاه میكند و لبش را حركت میدهد... گویا میخواهد سخنی بگوید اما فقط كلمات نامفهوم و گرفتهای از گلویش خارج میشود.
نظامی میپرسد:
ـ چه گفتی؟
یوآن تبسم میكند، آب دهان را فرو میبرد، سینهاش را صاف میكند و با صدای گرفتهای میگوید:
ـ ارباب!... من... پسرم این هفته مرد.
ـ هوم... از چه دردی مرد؟
یوآن تمام قسمت بالای پیكرش را به جانب مسافر برمیگرداند و جواب میدهد:
ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.
از تاریكی صدایی بلند میشود:
ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر میخواهی آدم زیر كنی؟ چشمت را باز كن!
مسافر میگوید:
ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسكا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!
درشكهچی دوباره گردن میكشد. كمی از جا بلند میشود و با وقار و سنگینی شلاق را تكان میدهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه میكند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرفهای یوآن را ندارد. به ویبورسكی میرسند، مسافر پیاده میشود. یوآن درشكه را مقابل میهمانخانهای نگه میدارد، پشتش را خم میكند و باز بیحركت مینشیند...
دوباره برف آبدار شانههای او و پشت اسبش را سفید میكند. یكی دو ساعت بدین منوال میگذرد.
سه نفر جوان درحالی كه گالشهای خود را بر سنگفرش میكوبند و به هم دشنام میدهند به درشكه نزدیك میشوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر انداماند اما سومی كوتاه و گوژپشت است.
گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شكستن، فریاد میزند:
ـ درشكهچی! برو پل شهربانی... سه نفری نیم روبل...
یوآن مهاری را میكشد و موچموچ میكند. نیم روبل خیلی كمتر از كرایه عادی است... اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یك روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همینقدر كافی است مسافری بیابد...
جوانها صحبتكنان و دشنامگویان به طرف درشكه میآیند و هر سه با هم سوار میشوند. بر سر اینكه دو نفری كه باید بنشینند كدامند و نفر سومی كه باید بایستد كدام، مشاجره در میگیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت كردن به یكدیگر، بالاخره چنین تصمیم می؛یرند كه چون گوژپشت از همه كوچكتر است باید بایستد. گوژپشت میایستد، پس گردن درشكهچی میدمد و با صدای مخصوصی فریاد میكشد:
ـ خوب، هی كن داداش! عجب كلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمیشود.
یوآن میخندد و میگوید:
ـ هی... هی... چطور است؟...
ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی كن! میخواهی تمام راه را اینطور آهسته درشكه ببری؟ ها؟ مگر پسگردنی میخواهی؟...
یكی از درازها میگوید:
ـ سرم دارد میتركد... دیشب من و واسكا در خانه دگماسوف چهار بطری كنیاك خوردیم.
دراز دیگر عصبانی میشود:
ـ نمیفهمم چرا دروغ میگویی. مثل سگ دروغ میگوید.
ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد...
ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است كه میگویند موشها سرف میكنند.
یوآن میخندد و میگوید:
ـ هی... هی... هی... عجب اربابهای خو... او... شحالی.
گوژپشت خشمگین میشود:
ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون كهنه! تندتر میروی یا نه؟ مگر اینطور هم درشكه میبرند؟ شلاق را تكان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!
یوآن پشت سر خود حركت گوژپشت و دشنامهایی كه به او میدهد میشنود، به مردم نگاه میكند و كمكم حس تنهایی قلب او را ترك میگوید. گوژپشت تا موقعی كه نفس دارد و سرفه امانش میدهد ناسزا میگوید و غرغر میكند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفتوگو میكنند.
یوآن به آنها نگاه میكند و همین كه سكوت كوتاهی پیش میآید زیر لب میگوید:
ـ این هفته... آن...، پسر جوانم مرد.
گوژپشت آه میكشد و پس از سرفهای لبش را پاك میكند و جواب میدهد:
ـ همه ما میمیریم... خوب، هی كن! آقایان! راستی كه این درشكهچی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟
ـ خوب، سرحالش بیار!... یك پس گردنی...
ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی میخواهی؟ اگر با امثال تو تعارف كنند اینقدر آهسته میروید كه انگار آدم پیاده میرود... شنیدی! طاعون كهنه! یا اینكه حرفهای ما را باد هوا حساب میكنی؟
از آن پس دیگر یوآن صداهایی را كه از پس گردنش میآید، فقط حس میكند و درست نمیشنود. ناگاه به خنده میافتد:
ـ هی... هی... هی... اربابهای خوشحال... خدا شما را سلامت بدارد!
یكی از درازها میپرسد:
ـ درشكهچی! زن داری؟
ـ مرا میگویید؟ هی... هی... هی... اربابهای خوشحال حالا دیگر یك زن دارم و آن هم خاك سیاه است... ها... ها... یعنی قبر... پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینكه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت...
آن وقت یوآن سر را برمیگرداند تا حكایت كند كه چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی میكشد و خبر میدهد كه شكر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها میگیرد و مدتی در پی این ولگردان كه در دهلیز خانهای ناپدید میشوند نگاه میكند دوباره آن سكوت و خاموشی وحشتبار فرا میرسد.
اندوهی كه اندكی پنهان گشته بود دوباره پدید میآید و سینهاش را با شدت میفشارد.
چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر كشیده و شكنجه دیدهای در میان جمعیت كه در پیادهروهای خیابان ازدحام میكنند مینگرد.
راستی بین این هزاران نفر كه بالا و پایین میروند حتی یك تن هم پیدا نمیشود كه به سخنان یوآن گوش بدهد؟
ولی جمعیت بیآنكه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی كند در حركت است... اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممكن بود سینه یوآن را بشكافند و آن اندوه طاقتفرسا را از درون قلبش بیرون كشند شاید سراسر جهان را فرا میگرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره كوچك پنهان ساخته است كه حتی موقع روز با چراغ هم نمیتوان آن را پیدا كرد.
یوآن دربانی را با كیسه كوچكی میبیند و مصمم میشود با او صحبت كند، از او میپرسد:
ـ عزیزم! ساعت چند است؟
ـ ساعت ده! چرا... چرا اینجا ایستادهای؟ برو جلوتر!
یوآن چند قدمی جلوتر میرود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم كرده است.
دیگر مراجعه به مردم و گفتوگوی با آنها را سودمند نمیداند اما پنج دقیقهای نمیگذرد كه پیكرش را راست نگاه میدارد، گویی درد شدیدی احساس كرده است، مهاری را میكشد. دیگر نمیتواند تاب بیاورد با خود میاندیشد:
ـ باید به طویله رفت و درشكه را باز كرد.
اسب او مثل اینكه به افكارش پی برده باشد به راه میافتد، یكساعت و نیم بعد یوآن كنار بخاری بزرگ و كثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمكت خوابیدهاند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا میپیچد. هوا گرم و خفقانآور است، یوآن به خفتگان مینگرد و پشت گوش را میخارد و افسوس میخورد كه چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود میگوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است كسی كه تكلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".
در گوشهای درشكهچی جوانی برمیخیزد، خوابآلود و نفسزنان دستش را به طرف سطل آب دراز میكند.
یوآن میپرسد:
ـ میخواهی آب بخوری.
ـ آری!
ـ خوب... به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان...
یوآن به جوانك نگاه میكند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.
اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمیكند.
جوانك پتو را روی سر میكشد و دوباره میخوابد. پیرمرد آهی میكشد و پشت گوش را میخارد. همانطوری كه جوانك میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اكنون درست یك هفته از مرگ پسرش میگذرد و هنوز راجع به آن با كسی سخن نگفته است. باید از روی فكر و با نظم و ترتیب صحبت كرد. بایستی حكایت كرد كه چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شكنجه میكشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشتهاش را توصیف كرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت كرد. مگر آنچه باید بگوید كم است! شنونده باید آه بكشد، تأسف بخورد، زاری و شیون كند. اما گفتوگو با زنها بهتر است. گرچه آنها ابله و ناداناند ولی با دو كلمه زوزه میكشند.
یوآن با خود میگوید:
ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.
لباسش را میپوشد و به طویلهای كه اسبش در آنجاست میرود. در راه راجع به خرید یونجه و كاه و وضع هوا فكر میكند. وقتی تنهاست نمیتواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت كردن درباره او با كسی ممكن است اما در تنهایی فكر كردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحملناپذیر و طاقتفرساست.
یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را میبیند از او میپرسد:
ـ نشخوار میكنی؟ خوب نشخوار كن! حالا كه یونجه نداری كاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شدهام و نمیتوانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این كار پسرم بود. اگر زنده میماند یك درشكهچی میشد.
یوآن اندكی خاموش میشود و سپس به سخنش ادامه میدهد:
ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست... نخواست زیاد عمر كند... ناكام از دنیا رفت. فرض كنیم كه كرهای داشته باشیم و تو مادر این كره باشی و ناگهان آن كره بمیرد.
راستی دلت نمیسوزد؟
اسب نشخوار میكند، گوش میدهد، نفسش به دستهای صاحبش میخورد.
یوآن بیطاقت میشود، خود را فراموش میكند و همه چیز را برای اسبش حكایت میكند و عقده دل را میگشاید...
برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف
مطالب مرتبط:
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامهی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظفاند شناسنامهی قبلیشان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما این که چراتصور میشود سیزده سال از گم شدن شناسنامهی او میگذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامهاش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گماش کرده است. حالا یک واقعهی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به ادارهی سجل احوال. در ادارهی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که انگار به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی میکنیم که شناسنامهی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفتهای یک بار از آنجا خرید میکرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمیآمد، گفت او را نمیشناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمیداند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. "به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشتهاید!"
بله، درست است.
باید اول میرفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بارمیداده لباسشویی و قبض میگرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظهی خوبی داشت و مشتریهایش را - اگر نه به نام اما به چهره میشناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟"
خواهش می شود؛ واقعا" که.
"دست کم قبض، یکی از قبضهای ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد."
بله، قبض.
آنجا، روی ورقهی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، مینویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی میتوان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا میخرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمیکنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهای که از یک دفترچهی چهل برگ کنده بود.
پشت شیشهی پنجرهی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامهی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
"چرا... چرا ممکن نیست؟"
با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشهی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینیاش به خطوط پروندهها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار میشد.
حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسهی مقابل که با حرف ب شروع میشد، و پرسید "فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟" که مرد جواب داد "من چیزی عرض نکرده بودم." بایگان پرسید "چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!" و مـرد گفت "خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم." بایگان گفت "چطور ممکن است نفرموده باشید؟" مردگفت "خیر... خیر."
بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت "خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟" مردگفت "خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت میخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر میکنم اسم خود را به یاد نمیآورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامهای دست و پاکرد؟"
بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت "البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"..." و مرد گفت "هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" میشود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟" بایگان گفت "هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را میفهمم. گاهی دچارش شدهام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامهای داشته باشید راههایی هست." بی درنگ، مرد پرسید چه راههایی؟ و بایگان گفت "قدری خرج بر میدارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را میشناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم ."
اداره هم داشت تعطیل میشد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچهای که به خیابان اصلی میرسید و آنجا میشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچهایش را میشناخت. آنجا یک دکان دراز بودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را میشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پردهی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت "بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامهای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق میافتد که آدمهایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم میکنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخهایش فرق میکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم. بعضیها چشمشان رامیبندند و شانسی انتخاب میکنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقهای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغلتان چی باشد؟ چه جور چهرهای، سیمایی میخواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامهی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارندهی مستغلات... یا یک بدست آورندهی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمیکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامهی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامهای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را میپسندید؟"
مردی که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت "اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامهای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟" بایگان گفت "هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزانتر است."
ممنون؛ ممنون!
بیرون که آمدند پیرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره رابکشد پایین، و لابه لای سرفههایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند میگفت فردا بیایند چون "ته دکان برق نیست" و ... مردی که در کوچه میرفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال میگذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندانهایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزهی کفشهایش، همچنین حس کرد به تدریج تکهای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو میریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر برای آخرین بار در آینه به خودش نگاه کند!
آینه ـ محمود دولت آبادی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانک, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:
- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشتبون حولهی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان میافتاد شروع میكرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهیها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! یواشتر.
و دویدم به طرف پلكان بام. ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهیهای سفید و قرمز حوض را. وضو كه میگرفت اصلا ماهیها از جاشان هم تكان نمیخوردند. اما نمیدانم چرا تا من میرفتم طرف حوض در میرفتند. سرشانرا میكردند پایین و دمهاشان را به سرعت میجنباندند و میرفتند ته حوض. این بود كه از ماهیها لجم میگرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی میآمد كه نگو. و همسایهمان داشت كفترهایش را دان میداد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایهمان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی میكرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه میرفت و بقو بقو میكرد كه نگو. گفتم:
- اصغر آقا دور پای این كفتره چرا اینجوریه؟
گفت:
- به! صد تا یكی ندارندش. میدونی؟ دیروز ناخونك زدم.
- گفتم: ناخونك؟
- آره یكیشون بیمعرفتی كرده بود منم دو تا از قرقیهاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با این همسایهی كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر میشد همهی امر و نهیهای بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یك بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو میگرفت یك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحشهایی به اصغرآقا داد كه مو به تن همهی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همهی امر و نهیهای بابام هر وقت فرصت میكردم سلامش میكردم و دو كلمهای دربارهی كفترهایش میپرسیدم. و داشتم میگفتم:
- پس اسمش قرقیه؟
كه فریاد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندی؟
ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حولهی بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پایین. نزیك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم یك چكه آب از دستش روی دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اینكه یك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد.
- بدو ببین كیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم.
هر وقت بابام دیر میكرد از مسجد میآمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمیداد. این بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب میكردم كه پس چرا باز هم كاغذهای بابام را میآورد. برای اینكه نكند یك بار این فكرها به كلهاش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگویم حاجیآقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجیآقا میگفتند.
- كره خر كی بود؟
صدای بابام از تو اطاقش میآمد. رفتم توی درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پستچی بود.
- وازش كن بخون. ببینم توی این مدرسهها چیزی هم بهتون یاد میدن یا نه؟
بابام رو كرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه میكرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنمیآمد و درمیماندم و باز سركوفتهای بابام شروع میشد. اما فقط اسم بابام را وسط خطهای چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یكی از آخوندهای محضردار محلمان بود كه تازگی كلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام داشت.
- ده بخون چرا معطلی بچه؟
و خواندم: "به مناسبت جشن فرخنده 17 دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل...
كه بابام كاغذ را از دستم كشید بیرون و در همان آن شنیدم كه:
- بده ببینم كره خر!
و من در رفتم. عصبانی كه میشد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم كه یكریز میگفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد!
به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق میگفت. اما ملحد یعنی چه؟ این را دیگر نمیدانستم. اصلا توی كاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یك نگاهی كه به همهاش انداختم فهمیدم كه روی هم رفته باید كاغذ دعوت باشد. یادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیهالله و حجهالاسلام و این حرفها خبری نبود كه عادت داشتم روی همه كاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود "بانو كه نفهمیدم یعنی چه. البته میدانستم بانو چه معنایی میدهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصدیق میگرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.
از كنار حوض كه میگذشتم ادای ماهیها را درآوردم با آن دهانهای گردشان كه نصفش را از آب درمیآوردند و یواش ملچ مولوچ میكردند.
بعد دیدم دلم خنك نمیشود. یك مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ میكرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی كه از روضه برمیگشت.
- سلام. ناهار چی داریم؟
- میبینی كه ننه. علیك سلام. بابات رفت؟
- نه هنوز.
بادمجانهای سرخ شده را نصفه نصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را كنارشان ریخته بود. چندتا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور كه میمكیدم گفتم:
- من گشنمه.
- برو با خواهرت سفرهرو بندازین. الان میآم بالا.
دو سه تای دیگر از پیازداغها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه كرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پارههای دست بخچهی مادرم عروسك درست میكرد خپله و كلفت و بدریخت. گفتم:
- گه سگ باز خودتو لوس كردی رفتی اون بالا؟
و یك لگد زدم به بساطش كه صدایش بلند شد:
- خدایا! باز این عباس ذلیل شده اومد. تخم سگ!
حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنهام بود و بادمجانها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم میكرد خیلی دلم میسوخت. این بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچهی اسباب و اثاثیهام. كتابهایم را گذاشتم یك طرف و كتابچهی تمبرم را برداشتم ونگاهی به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. دیگر از دست تمبرهای عراق و سوریه خسته شده بودم. اما چه كنم كه برای بابام فقط ازین دو جا كاغذ میآمد. توی همهی آنها یكی از تمبرهای عراق را دوست داشتم كه برجی بود مارپیچ و به نوكش كه میرسید باریك میشد. یك سوار هم جلوی آن ایستاده بود به اندازه یك مگس. آرزو میكردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش...
- عباس!
باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چكارم دارد؟ از آن فریادها بود كه وقتی میخواست كتكم بزند از گلویش درمیآمد. دویدم.
- بیا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهی عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یك توك پا بیاد اینجا.
- آخه بذار بچه یك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهمیدم كی از مطبخ درآمده بود. ولی میدانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنیكه لجاره! باز توكار من دخالت كردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود كه ترسیدم. عصبانیتهایش را زیاد دیده بودم. سرخودم یا مادرم یا مریدها یا كاسبكارهای محل. اما هیچوقت به این حال ندیده بودمش. حتا آن روزی كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقای همسایه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمیدانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهای گردن بابام از طناب هم كلفتتر شده بود. جای ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با یك لقمهی بزرگ به دست آمد و گفت:
- بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.
هنوز نصف لقمهام دستم بود كه از درخانه پریدم بیرون، سوزی میآمد كه نگو. از آفتاب هم خبری نبود. بقیه لقمهام را توی كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسیدم دهانم را هم پاك كرده بودم.
فقط كفشهای پاره پوره دم در چیده شده بود. صفهای نماز جماعت كج و كولهتر از صف بچه مدرسهایها بود. و مریدهای بابام دوتا دوتا و سهتا سهتا با هم حرف میزدند و تسبیح میگرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا كه دیدند تك و توك بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من میافتاد میفهمیدند كه لابد باز آقا نمیآید.
بعد دویدم طرف بازار. از دم كبابی كه رد میشدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهی به شعلهی آتش انداختم و به سیخهای كباب كه مشهدی علی زیر و روشان میكرد و به مجمعهی پر از تربچه و پیازچه كه روی پیشخوان بود. و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمیكرد. با پشت دریهایش و درهای بستهاش. انگار توی آن به جای چلو خوردن كارهای بد میكنند. دكان آشی سوت و كور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دكان آشی صبحها بود. صبحهای سرد سوزدار. جلوی دكانش یك برهی درسته و پوست كنده وسط یك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كندهی درخت میماند. و روی سكوی آن طرف یك مجمعهی دیگر بود پر از گندم و یك گوشكوب بزرگ -خیلی بزرگ- روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر میرفتم و عمو را خبر میكردم و گرنه از ناهار خبری نبود.
آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دوره گرد دیگ آش رشتهاش را میان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتریها آش را هورت میكشیدند. بیشتر عملهها بودند وكلاه نمدیهاشان زیر بغلهاشان بود. ته بازار ارسیدوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند كردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی میداد! آرزو میكردم كه سه تا از آن تختهها را میداشتم تا طاقچهام را تختهبندی میكردم. یكی را برای كتابها- یكی را برای خرده ریزها و آخری را هم بالاتر از همه میكوبیدم برای خرت و خورتهایی كه نمیخواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجرهی عمو. اما هیچكس نبود. دم در حجره یك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخیدم كه شاگردش نمیدانم از كجا درآمد. مرا میشناخت. گفت عمو توی پستو ناهار میخورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو میخورد. سلام كردم و قضیه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ میكرد داستان كاغذی را كه آمده بود و حرفی را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار "عجب! عجب! گفت و مرا نشاند و روی یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت كه من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زیر بغلش و شبكلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می دانستم چرا این كار را میكند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان یخه عمویم را گرفت كه چرا كلاه لبهدار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمیرود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف میزد و خدا و پیغمبر را شفیع میآورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد ومچالهاش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه میرفتیم كه آن اتفاق افتاد.
در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید كرده یا نه. و من نمیدانستم. هر وقت بابام میخواست سفری به قم یا قزوین بكند این عزا را داشتیم. جوازش را میداد به من میبردم پهلوی عمو و او لابد میبرد كمیسری و درستش میكرد. این بود كه باز عمو پرسید امروز رئیس كمیسری به خانهمان نیامده! گفتم نه. رئیس كمیسری را میشناختم. یكی دو بار اول صبحها كه میرفتم مدرسه در خانهمان با او سینه به سینه شده بودم، مثل اینكه از مریدهای بابام بود. هر وقت هم میآمد دم در منتظر نمیشد در را باز میكرد و یااللهی میگفت و یك راست میرفت سراغ اطاق بابام.
به خانه كه رسیدیم عمو رفت پیش بابا ومن دیگر منتظر نشدم. یك كله رفتم پای سفره كه مادرم فقط یك گوشهاش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجانهایی كه باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هر وقت با بابام حرفش میشد همین طوری بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه میگذشتم فریادش بلند بود و باز همان "زندیق و "ملحدش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش میداد كه كاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم میخواست سری هم به پشت بام بزنم و یك خورده كفترهای اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود كه باید زودتر میرفتم. بله دیگر سر همین قضیهی شلوار كوتاه! آخر من كه نمیتوانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه میگفتند، و اگر بابام میدید؟ از همهی اینها گذشته خودم بدم میآمد. مثل این بچههای قرتی كه پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان میكردند و "شلوار كوتاه كلاه بره... بله دیگر هیچكس از متلك خوشش نمیآید. و همین جوری شد كه آخر ناظم از مدرسه بیرونم كرد كه "یا شلوارت را كوتاه كن یا برو مكتب خونه.درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه. و مادرم همان وقت این فكر به كلهاش زد. به پاچههای شلوارم از تو دكمه قابلمهای دوخت ومادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو، و یادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پایین. همینطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت میشد و نمیتوانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرطبندی با حسن خیكی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچهام افتاد و پف كرد و بچهها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود كه سعی میكردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را كه میزدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل میكردم تا همه میرفتند و كسی نمیدید كه با شلوارم چه حقهای سوار كردهام. با اینحال بچهها فهمیده بودند و گرچه كاری به این كار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند "آشیخ. كه اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فكرش را كه میكردم میدیدم زیاد هم بد نیست و هر چه باشد خودش عنوانی است و از "شلی" بهتر است كه لقب مبصرمان بود.
در مدرسه كه رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توی ایوان ایستاده بود و با شلاق به شلوارش میزد. نمیشد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی كوچه داشتم این كار را میكردم كه شنیدم یكی گفت:
- خدا لعنتتون كنه. بهبین بچههای مردمو به چه دردسری انداختن.
سرم را بالا كردم. زن گندهای بود و كلاه سیاه لبه پهنی به سر داشت و زیر كلاه چارقد بسته بود ودستههای چارقد را كرده بود توی یخهی روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم "زنیكه چكار به كار مردم داره؟ و دویدم توی مدرسه.
عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچهی شیرخورهاش آمده بود خانهی ما. خانهشان توی یكی از پسكوچههای نزدیك خودمان بود. و روز هم میتوانست بیاید و برود. سرو گوشی توی كوچه آب میداد و چشم آجانها را كه دور میدید بدو میآمد. سرش را با یك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچهاش وق میزد و حوصلهی آدم را سر میبرد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی میآمد و میرفت و قلیان و چای میبرد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مرا كه میریخت داشت به خواهرم میگفت:
- میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف كه توپ مرواری رو سر به نیست كردهن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زیرش رد میكردی انگار آبی كه رو آتش بریزی.
و من یادم افتاد كه وقتی كلاس اول بودم چقدر از سروكول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی كرده بودم و لای چرخهایش قایم باشك كرده بودیم و روی حوض آن طرفترش كه وسط كاجهای بلند میدان ارك بود سنگ پله پله كرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله میرفت. حتی ده پله. و چه كیفی داشت! و چاییام را با یك تكه سنگك هورت كشیدم.
- حالا بیا یك كار دیگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كمیسری از زیر قنداق تفنگ درش كن.
- مادر مگه این روزها میشه اصلا طرف كمیسری رفت؟ خدا بدور!
- خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش كنه بعد هم یك گوله نبات بده به صاحب تفنگ.
و داشتند بحث می كردند كه صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبانها كه من چایی دومم را هرت كشیدم و رفتم سراغ دفترچهی تمبرم. هنوز به صفحهی برج مارپیچ نرسده بودم كه صدای مادرم درآمد.
- ننه قربون شكلت برو، دو سه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریكلا.
فیشی كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد كه:
- خجالت بكش پسر گنده. میخای خودش بره هیزم بیاره؟ چرك از سر و روی خودت هم بالا میره. تو كه حرف گوش كن بودی.
این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی كوچه چادر را از سر زنها میكشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفتهای هفت روز دود و دمی داشتیم كه نگو. و بدیش این بود كه همهی زنهای خانواده میآمدند و بدتر اینكه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیر زمین آن سر حیاط باید دست كم ده بغل هیزم میآوردم ومیریختم پای تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز یك بار. درست است كه از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه میداد سر مرا مثل خودش از ته تیغ میانداختند و پوست سرم را میكندند. اما به این دردسرش نمیارزید. هر دفعه هم یكی دو جای دستم زخمی میشد. شاخههای هیزم كج و كوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزمها بروم بالا و دستهدسته از رویش بردارم وگرنه داد بابام در میآمد كه باز چرا شاخهها را از زیر كشیدهای.
سراغ هیزمها كه رفتم مرغها جیغ و داد كنان در رفتند. هوا كیپ گرفته بود ومرغها خیال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دستهی دوم را كه میچیدم یك موش از دم پایم در رفت و دوید لای هیزمها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتی ور رفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هیزمها. دستهی چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدی حسین بود و میرفت در را باز میكرد. محل نگذاشتم و هیزمها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست میكرد و مادرم چراغها را نفت میریخت. مرا كه دید گفت:
- ننه مگر نمیشنوی؟ بدو درو واكن. مشد حسین رفته مسجد.
فهمیدم كه لابد بابام باز نمیخواسته بره مسجد. هوا داشت تاریك میشد كه رفتم دم در. یك صاحب منصب بود و دنبالش یك زن سرواز. یعنی چارقد به سر. همسنهای خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانهی ما نیامده بود. كیف به دست داشت و نوك پنجه راه میرفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روی كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمیشناختمش. یعنی چكار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانهمان همهاش اتفاقات تازه میافتاد. یك دفعه نمیدانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریك بود و ندیدند كه من ترسیدهام. نكند باز مشگلی برای جواز عمامهی بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشید سرش و آمد دم دالان و سلام علیك و احوالپرسی و صاحب منصب چیزهایی به مادرم گفت كه فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:
- دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجیآقا.
مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را كه بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس كمیسری هم هست و یك نفر دیگر. بازاری مانند. همه دور كرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهای دیگر هر كدام زیر یك پایه. چایی را كه میگذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف میزد:
- بله حاج آقا. متعلقهی خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.
كه آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یك امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود یا سرش خلوت بود میرفتم ازش میپرسیدم. همیشه ازین جور سوالها خوشش میآمد. یا وقتی كه قلم نیی برای مشق درشت میدادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هروقت كاری باهاش داشتم یا پولی ازش میخواستم با یكی از این سوالها میرفتم پیشش یا با یك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنكه كیست.
مادرم پایین كرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشستهی نماز جماعت ایستاده باشد. یك بوی مخصوصی توی اطاق بود كه اول نفهمیدم. اما یك مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود كه معلم ورزشمان میداد. به خصوص اول صبحها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لبهایش قرمز بود وكنار كرسی نشسته بود و لبهی لحاف را روی پاهایش كشیده بود. من كه از در وارد شدم داشت میگفت:
- خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
و خواهرم گفت: - نه خانومجون. همینه كه دلش درد میكنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه كنه. اما انگار نه انگار.
و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟
زنیكه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.
- جه درسی؟
- درس قابلگی.
سرش را تكان داد و خندید. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهكترو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسهشون چایی بیارم.
و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بیخودی ورقش میزدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روی كرسی باز كرد و زنیكه دو سه جای شكم بچه را دست مالید كه مثل شكم ماهیهای بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود كه فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا میكرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمیگشت. گفتم:
- شما كه اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!
- غلط زیادی نكن، ذلیل شده!
و رفتم توی اطاق بابام. چایی میخواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكانها را جمع كنم و قلیان را ببرم شنیدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم میگفت. میدانستم. اگر یك اداری پهلویش بود قصهی سفر هند را میگفت. و اگر بازاری بود سفرهای كربلا ومكهاش را. و حالا دو تا نشون به كول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود كه عمروعاص تك و تنها اسیر رومیها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق میكرد. حوصلهاش را نداشتم. حوصلهی این را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچهی شاشی بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوی آن زنكه هم بدم آمده بود كه عین بوی معلم ورزشمان بود. این بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچهها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع میشدیم و یك كاری میكردیم. میرفتیم سر خیابان و به تقلید آجانها كلاه نمدی عملهها را از سرشان میقاپیدیم و دستشده بازی میكردیم. یا توی كوچه بغل خانهی خودمان جفتك چاركش راه میانداختیم. یا فیلمهامان را با هم رد و بدل میكردیم. یا یك كار دیگر. و من خیلی دلم میخواست گیرشان بیاورم و تارزانی را كه همان روز عصر توی مدرسه با یك قلم نیی خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابی كه بغل دستش آویزان بود و یك دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر درمیآورد. اما هیچكدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنیترین چیزها بود. صدای "خودخدا از ته كوچه میآمد كه لابد مثل هر شب یواش یواش قدم برمیداشت و عصایش روی زمین میسرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثهی دیگری مرتب میگفت "یا خود خدا و همین جور پشت سر هم. و كشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوكش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را میزد. یك زن چادر نمازی سرش را از خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرفتر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همین جور كه تند تند در میزد سرش را اینور آنور میگرداند. عاقبت در باز شد و داشت میتپید تو كه یك مرتبه شنیدم:
- هوپ! گرفتمش.
ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی میگشت و میگفت:
- آب پدر سوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.
هوا تاریك تاریك بود و نور چراغ كوچه رمقی نداشت و من نمیدانم در آن تاریكی چطور چشمش مگسها را میدید. و آن هم درین سوز سرما. شاید خیالش را میكرد؟ همسایهی دو تا خانه آنطرفتر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانهشان مینشست و مگس میگرفت و میگفتند میخورد. اما من ندیده بودم. به نظرم فقط ادایش را درمیآورد و حرفش را میزد كه "باهات یك فسنجون حسابی درست میكنم. یا "دیروز یه مگس گرفتم قد یه گنجشك. یا "نمیدونی رونش چه خوشمزهاس. اوایل امر وسیلهی خوبی بود برای خنده و یكی از بازیهای عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.
اما حالا دیگر نمیشد بهش خندید. زنش خانهی ما رختشویی میكرد. ده روزی یك بار. و میگفت مرتب كتكش میزند و بیرونش میكند. اما میبیند خدا را خوش نمیآید و باز غذایش را درست میكند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:
- ابوالفضل چه مزهای میداد؟
گفت:- مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشك بود.
گفتم: - نكنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس كجا پیدا میشه؛
گفت:- به! تو كجاشو دیدی؟ من ورد میخونم خودشان میآن. صبركن.
و دست كرد توی جیب كت پارهاش و داشت دنبال قوطی كبریتی میگشت كه مگسهایش را توی آن قایم میكرد كه دیدم حوصلهاش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانهمان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند درمیآمدند. لابد خیلی بد میشد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه میدیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم كه به فكرم رسید "چرا همچی كردی؟ اونا ابوالفضل رو كجا میشناسن؟ اما دیگر دیر شده بود و اگر درمیآمدم و مرا میدیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت میگفت:
- آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟
و صاحب منصب گفت:- همهش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر كه باهاش بری مهمونی...
آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گندهس!
ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف میزدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغهی بابام بشود؟ برای چه؟... آها ... آها ... فهمیدم.
نگاهی به قوطی كبریت انداختم كه خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.
در باز بود و در تاریكی دالان شنیدم كه عمو، میگفت:
- عجب! خیلییهها! عجب! دختر نایب سرهنگ...
صدای پای من حرفش را برید. نزدیك كه شدم رئیس كمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان كردم و یكراست رفتم توی اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ میپلكید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را كندم و تپیدم زیر كرسی. بوی دود ته دماغم را میخاراند و توی فكر ابوالفضل بودم و قوطی كبریت خالیاش و كشفی كه كرده بودم كه شنیدم عمو گفت:
- آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشتها! نزدیك بود سر پیری هو سرت بیاریم.
عمو مادرم را جاری صدا میكرد. عین زنعمو. و صدای مادرم را شنیدم كه گفت:
- این دختره رو میگی میز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمین بود پاشنهاش آسمون.
و عمو گفت: - جاری تختههای رو حوضی را نمیذارین؟ سردشدهها!
فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهیها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولكهای رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تك و توك. یك جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت میرفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل میكرد. و هر شب كه خانه نبود گربهها تلافی مرا سر ماهیهایش درمیآوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم:
- حاجی آقا كجا رفته؟
- نمیدونم ننه كله سحر رفت! عموت میگفت میخاد بره قم.
و چایی كه میخوردیم برای هر دو ما گفت كه دیشب كفترهای اصغرآقا را كروپی دزد برده. كه ای داد و بیداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند میآمد. لانهها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمیشد و فضلهی كفترها گله بگله سفیدی میزد.
برگرفته از کتاب:جشن فرخنده - جلال آل احمد
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانک, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند.
تک داستان-صادق چوبک
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بانهای انزلی به گوشم رسید كه "بالام جان، بالام جان" خوانان مثل مورچههایی كه دور ملخ مردهای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسبكارهای لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد یموت هم بند كیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را كسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگنی فرنگیم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض كرده و "صاحب، صاحب" گویان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید كه آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم كه به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص كنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاری خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به كلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای كه مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین كه چشمشان به تذكرهی ما افتاد مثل اینكه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یكهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینكه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز كرده بالاخره یكیشان گفت "چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟"
گفتم " ماشاءالله عجب سوالی میفرمایید، پس میخواهید كجایی باشم؛ البته كه ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بودهاند، در تمام محلهی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود كه پیر غلامتان را نشناسد!"
ولی خیر، خان ارباب این حرفها سرش نمیشد و معلوم بود كه كار یك شاهی و صد دینار نیست و به آن فراشهای چنانی حكم كرد كه عجالتا "خان صاحب" را نگاه دارند تا "تحقیقات لازمه به عمل آید" و یكی از آن فراشها كه نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت "جلو بیفت" و ما هم دیگر حساب كار خود را كرده و ماستها را سخت كیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هیچ كافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند كه این پدر آمرزیدهها در یك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی كه توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یكی كلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان كه معلوم شد به هیچ كدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند كه آن را در یك طرفةالعین خالی نكرده باشند و همین كه دیدند دیگر كما هو حقه به تكالیف دیوانی خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمركخانهی ساحل انزلی تو یك هولدونی تاریكی انداختند كه شب اول قبر پیشش روشن بود و یك فوج عنكبوت بر در و دیوارش پردهداری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی كه با كرجی از كشتی به ساحل میآمدیم از صحبت مردم و كرجیبانها جسته جسته دستگیرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد كه تمام این گیر و بستها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوقالعادهای هم كه همان روز صبح برای این كار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و كاردانی دیگر تر و خشك را با هم میسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بیپناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بیچاره كرده و زمینهی حكومت انزلی را برای خود حاضر میكرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یك دقیقهی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.
من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتی اصلا چشمم جایی را نمیدید ولی همین كه رفته رفته به تاریكی این هولدونی عادت كردم معلوم شد مهمانهای دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یك نفر از آن فرنگیمآبهای كذایی افتاد كه دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمهی لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانههای ایران را (گوش شیطان كر) از خنده رودهبر خواهد كرد. آقای فرنگیمآب ما با یخهای به بلندی لولهی سماوری كه دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه كه مثل كندی بود كه به گردنش زده باشند در این تاریك و روشنی غرق خواندن كتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یك "بن جور موسیویی" قالب زده و به یارو برسانم كه ما هم اهل بخیهایم ولی صدای سوتی كه از گوشهای از گوشههای محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را كرد كه در وهلهی اول گمان كردم گربهی براق سفیدی است كه بر روی كیسهی خاكه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهی براق سفید هم عمامهی شیفته و شوفتهی اوست كه تحتالحنكش باز شده و درست شكل دم گربهای را پیدا كرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیكو گرفتم و میخواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شاید از درد یكدیگر خبردار شده چارهای پیدا كنیم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانك كلاه نمدی بدبختی را پرت كردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی كه از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یك نفر قفقازی نوكر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن كه دید از آه و ناله و غوره چكاندن دردی شفا نمییابد چشمها را با دامن قبای چركین پاك كرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی كسی پشت در نیست یك طوماری از آن فحشهای آب نكشیده كه مانند خربزهی گرگاب و تنباكوی هكان مخصوص خاك ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن كرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی كه دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سختتر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نیست. من كه فرنگی بودم و كاری از من ساخته نبود، از فرنگیمآب هم چشمش آبی نمیخورد. این بود كه پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن كه مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: "جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!"
به شنیدن این كلمات مندیل جناب شیخ مانند لكه ابری آهسته به حركت آمد و از لای آن یك جفت چشمی نمودار گردید كه نگاه ضعیفی به كلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی كه بایستی در زیر آن چشمها باشد و درست دیده نمیشد با قرائت و طمأنینهی تمام كلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: "مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمین الغیظ و العافین عن الناس..."
كلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها كلمهی كاظمی دستگیرش شده بود گفت: "نه جناب اسم نوكرتان كاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود كه كاش اقلا میفهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور كردهاند."
این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیهی قدس این كلمات صادر شد: "جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علیالعجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علی كل حال نعم الاشتغال است".
رمضان مادر مرده كه از فارسی شیرین جناب شیخ یك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف میزند یا مشغول ذكر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسماللهی گفت و یواشكی بنای عقب كشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ كه آروارهی مباركشان معلوم میشد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به یك گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و میفرمودند: "لعل كه علت توقیف لمصلحة یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجای واثق هست كه لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم كه احقر را كان لم یكن پنداشته و بلارعایةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست كه بای نحو كان مع الواسطه او بلاواسطةالغیر كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضیالمرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران كالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید..."
رمضان طفلك یكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر كشانده و مثل غشیها نگاههای ترسناكی به آقا شیخ انداخته و زیرلبكی هی لعنت بر شیطان میكرد و یك چیز شبیه به آیةالكرسی هم به عقیدهی خود خوانده و دور سرش فوت میكرد و معلوم بود كه خیالش برداشته و تاریكی هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب میشود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم كه دیگر مثل اینكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهای مبارك را كه تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچهی گوسفند بیشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتی غریب و عجیب بدون آن كه نگاه تند و آتشین خود را از آن یك گله دیوار بیگناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذكره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینكه بخواهد برایش سرپاكتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل "علقه مضغه"، "مجهول الهویه"، "فاسد العقیده"، "شارب الخمر"، "تارك الصلوة"، "ملعون الوالدین" و "ولدالزنا" و غیره و غیره (كه هركدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهی هر مسلمانی كافی و از صدش یكی در یادم نمانده) نثار میكرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح "بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره" و "توهین و تحقیری كه به مرات و به كرات فی كل ساعة" بر آنها وارد میآید و "نتایج سوء دنیوی و اخروی" آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظهآمیز ایشان درهم و برهم و غامض میشد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یك كلمهی آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربیدانی میكرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یكدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومهی دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بیاصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقصالعقل متصل به این باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهای خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمیشد.
در تمام این مدت آقای فرنگیمآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدا اعتنایی به اطرافیهای خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچهای تكانده و تُك یكی از دو سبیلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانهی دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن میشد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی میكرد و مثل این بود كه میخواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.
رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنهای كه برای طلب نان به نامادری نزدیك شود به طرف فرنگیمآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی كرده و گفت: "آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چركینها چیزی سرمان نمیشود، آقا شیخ هم كه معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمیشود عرب است. شما را به خدا آیا میتوانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداختهاند؟"
به شنیدن این كلمات آقای فرنگیمآب از طاقچه پایین پریده و كتاب را دولا كرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و "برادر، برادر" گویان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمی عقب كشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بیخود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینهی آهاردار بنای تنبك زدن را گذاشته و با لهجهای نمكین گفت: "ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهای طولانی هر چه كلهی خود را حفر میكنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی كومیك نیست كه من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یك... یك كریمینل بگیرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر كه میوهجات آن است هیج تعجبآورنده نیست. یك مملكت كه خود را افتخار میكند كه خودش را كنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد كه هیچ كس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمیكنید؟"
رمضان بیچاره از كجا ادراك این خیالات عالی برایش ممكن بود و كلمات فرنگی به جای خود دیگر از كجا مثلا میتوانست بفهمد كه "حفر كردن كله" ترجمهی تحتاللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فكر و خیال كردن است و به جای آن در فارسی میگویند "هرچه خودم را میكشم..." یا "هرچه سرم را به دیوار میزنم..." و یا آن كه "رعیت به ظلم" ترجمهی اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن كلمهی رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال كرد كه فرنگیمآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: "نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرك خانه شاگرد قهوهچی هستم!"
جناب موسیو شانهای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنایی به رمضان بكند دنبالهی خیالات خود را گرفته و میگفت: "رولوسیون بدون اولوسیون یك چیزی است كه خیال آن هم نمیتواند در كله داخل شود! ما جوانها باید برای خود یك تكلیفی بكنیم در آنچه نگاه میكند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه میكند در روی این سوژه یك آرتیكل درازی نوشتهام و با روشنی كور كنندهای ثابت نمودهام كه هیچ كس جرأت نمیكند روی دیگران حساب كند و هر كس به اندازهی... به اندازهی پوسیبیلیتهاش باید خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكلیفش را! این است راه ترقی! والا دكادانس ما را تهدید میكند. ولی بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمیكند. لامارتین در این خصوص خوب میگوید..." و آقای فیلسوف بنا كرد به خواندن یك مبلغی شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق یكبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویكتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.
رمضان از شنیدن این حرفهای بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به كلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیدهای كه صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نكیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: "مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداختهای. مگر ...ات را میكشند این چه علم شنگهای است! اگر دست از این جهود بازی و كولی گری برنداری وامیدارم بیایند پوزه بندت بزنند...!" رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و میگفت: "آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بكنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانهها و جنیها خلاص كنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریك گور كردهاید كه یكیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه كند باید كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ایستاده با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم كه یك كلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمیدانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه كنند كی جواب خدا را خواهد داد...؟"
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا كرد به هق هق گریه كردن و باز همان صدای نفیر كذایی از پشت در بلند شد و یك طومار از آن فحشهای دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم:"پسر جان، من فرنگی كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم كرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهرهات را باختهای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم كردهای...؟"
رمضان همین كه دید خیر راستی راستی فارسی سرم میشود و فارسی راستاحسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كی ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنیا را بش دادهاند و مدام میگفت: "هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكهای! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخری!" گفتم: "پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند كه دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار كن..." گفت: "ای درد و بلات به جان این دیوانهها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهرهام بتركد. دیدی چه طور این دیوانهها یك كلمه حرف سرشان نمیشود و همهاش زبان جنی حرف میزنند؟"
گفتم: "داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلكه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!" رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینكه خیال كرده باشد من هم یك چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت "تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند كه یك كلمهاش شبیه به زبان آدم نیست؟" گفتم "رمضان این هم كه اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی..." ولی معلوم بود كه رمضان باور نمیكرد و بینی و بینالله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور كند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت كنم كه یك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت "یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همهتان آزادید..."
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و میگفت "والله من میدانم اینها هروقت میخواهند یك بندی را به دست میرغضب بدهند این جور میگویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!" ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بیسبب است. مأمور تذكره صبحی عوض شده و به جای آن یك مأمور تازهی دیگری رسیده كه خیلی جا سنگین و پرافاده است و كبادهی حكومت رشت را میكشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینكه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهایی ما بوده. خدا را شكر كردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم كه دیدیم یك جوانی را كه از لهجه و ریخت و تك و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس است همان فراشهای صبحی دارند میآورند به طرف محبس و جوانك هم با یك زبان فارسی مخصوصی كه بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از "موقعیت خود تعرض" مینمود و از مردم "استرحام" میكرد و "رجا داشت" كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت "بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یكی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری اینجا میفرستی! به داده شكر و به ندادهات شكر!"
خواستم بش بگویم كه این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال كند دستش انداختهام و دلش بشكند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارك یك درشكه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد كه با جناب شیخ و خان فرنگیمآب دانگی درشكهای گرفته و در شرف حركت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یك دستمال آجیل به دست من داد و یواشكی در گوشم گفت "ببخشید زبان درازی میكنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر كرده والا چه طور میشود جرات میكنید با اینها همسفر شوید!" گفتم "رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!" گفت "دست خدا به همراهتان، هر وقتی كه از بیهمزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوكرتان بكنید". شلاق درشكهچی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی كه در بین راه دیدیم كه یك مأمور تذكرهی تازهای با چاپاری به طرف انزلی میرود كیفی كرده و آنقدر خندیدیم كه نزدیك بود رودهبر بشویم.
فارسی شكر است-محمدعلی جمالزاده
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه ی خانه های بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری . سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوی و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه می کرد و با شعله ی کوتاه سرخ میان کنده ها می سوخت
ما ، من و بانویی ، که یک ههفته بود رسیده بودیم با نقاشی ایرانی و زنش دو سه شب بود که صندلی ها را دور میز و رو به شومینه می چیدیم و شب می آمدیم تا با آتش گرم شویم گرداگردمان آن طرف شیشه ها سیاهی چند درخت پر شکوفه بود بر چمنی که فقط تکه هاییش روشن بود
غیر از ما یک زن نویسنده روس هم بود به اسم ناتاشا و یک زوج آلبانیایی که ما فقط اسم مرد را می دانستیم . اسمش یلوی بود که یکی دو ماهی اینجا بوده تنها و بعد که در آلبانی جنگ داخلی می شود سعی می کند زن و بچه هایش را بیرون بکشد و حالا چند روزی بود که زن و دخترش آمده بودند و امشب اولین باری بود که به جمع ما می پیوستند . همان روز اولی که رسیدند بانویی گفت: این دختر کوچکه شان تا مرا می بیند می رود توی خانه شان
گفتم : از من هم می ترسد تا مرا دید جیغ زنان رفت پشت پدرش قایم شد
دو سه روز طول کشید تا با حضور ما اخت شد فقط انگار آلبانیایی می دانست و حالا دیگر با آن موهای کوتاه پسرانه از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب توی اتاق تلویزیون بود و مثلا به تلفن ها جواب می داد و همه اش هم چند باری می گفت ناین و تلفن را قطع می کرد و ما که به تلفن نزدیکتر بودیم تا صدای زنگ را می شنیدیم می دویدیم تا قبل از قطع تلفن برسیم نمی دانم از کی شاید هم از زن مرد نقاش سیلویا که فرانسوی بود و کمی هم فارسی می دانست شنیدیم در تیرانا بچه ها و مادرشان اغلب مجبور بوده اند درازکش روی زمین بخوابند تا هدف تیرهای آدم های مسلح قرار نگیرند
بانویی لیوان چای به دست می گفت : عصر که آمدم تا اخبار تلویزیون آلمان را ببینم که مثلا از تصویرهاش بفهمم چه خبر است تصویر تظاهرات جلو سفارت آلمان را که نشان دادند آنیسا گفت : تیرانا گفتم : ناین ، ایران ، تهران جیغ زد : ناین تیرانا با مهربانی خم شدم طرفش گفتم : ناین تهران و به خودم اشاره کردم جیغ زد : تیرانا تیرانا ! و دوید بیرون
هنوز فنجان اول چای مان را نخورده بودیم که اول زن یلوی و بعد خودش آمدند و با تعارف سیلویا نشستند یلوی رو به بانویی کرد و گفت : ناین تیرانا و خندید
بانویی گفت : ناین تهران
به به انگلیسی گفت : آمدم که اخبار گوش بدهم . آنیسا هم بود
یلوی شانه بالا انداخت و دست هایش را تکان داد و رو به سیلویا چیزی گفت
سیلویا گفت : انگلیسی نمی فهمد فقط کلمات مشترک را تشخیص می دهد
بانویی به فارسی و رو به سیلویا گفت : شاید ناراحت شده باشند لطفا توضیج بده که چی شده
سیلویا به فارسی شکسته بسته گفت : حال ندارم . می فهمد
یلوی آهنگ ساز بود و غیر از آلبانیایی و روسی آلمانی و فرانسه می دانست و نمی دانم چند زبان دیگر . من و با نویی انگلیسی می دانستیم و مراد چند کلمه ای انگلیسی می فهمید اما فقط فارسی حرف می زد زن یلوی ظاهرا انگلیسی کمی می فهمید یا نمی فهمید و فقط همچنان لبخند می زد ناتاشا کمی انگلیسی می دانست و روسی پس اگر سیلویا و یلوی و بانویی یا من و احتمالا ناتاشا حوصله می کردند می شد فهمید که هر کس چه می گوید اما سیلویا مریض احوال بود شاید هم واقعا مریض بود نمی دانم از کی شنیده بودیم که سینه اش را عمل کرده اند
صدای تلفن که بلند شد ناتاشا بلند شد و دوید به طرف تلفن و به انگلیسی گفت از پاریس است با من کار دارند
درست حدس زده بود داشت حرف می زد انگار به روسی ما ساکت نشسته بودیم و به آتش و شاید به سایه ی درخت های پرشکوفه ی آن طرف شیشه ها نگاه می کردیم و به صدای ناتاشا گوش می دادیم که بلند بلند حرف می زد من بلند شدم و برای چهارتامان چای ریختم و به یلوی اشاره کردم که می خواهد یا نه و به انگلیسی گفتم : چای
با اشاره ی سر و دست فهماند که نمی خواهد و چیزی هم گفت سیلویا گفت : این ها بیشتر چای کیسه ای می خورند
زن یلوی به انگلیسی گفت : بله
برایش ریختم برداشت و بو کرد و حتی لب نزد صدای خنده ی ناتاشا بلند و جیغ مانند می آمد یلوی سری تکان داد و با دست انگار صدا را پس زد از سیلویا پرسیدم : انگار از ناتاشا و شاید همه ی روس ها خوشش نمی آید ؟
سیلویا فقط دو کلمه ای به فرانسه به ییلوی گفت بعد که یلوی جوابش را داد دو پر شالش را که به گرد شانه و بازوهای لاغرش پیچانده بود بیشتر کشید و گفت : یلوی می گوید : صداش و حرکاتش خیلی یعنی زیادی متجاوز هست انگار فقط خودش اینجا هست
زبانه ی آتش حالا بلندتر شده بود و به پوسته ی کنده های گرد تا گردش می رسید چه جانی کنده بودیم تا روشنش کنیم بانویی خرده چوب می ریخت و من فوت می کردم بالاخره هم روزنامه ای را مچاله کردیم و زیر خرده چوب ها و برگ ها گذاشتیم تا خانه کرد وقتی مراد و سیلویا کندهبه دست پیداشان شد ما نشسته بودیم و به آتش نگاه می کردیم که از میانه ی سیاهه برگ ها و روزنامه لرزان لرزان قد می کشید و به گرد خرده چوب ها می پیچید
یلوی چیزی گفت . سیلویا گفت : اخبار ایران را شنیده
مراد گفت : این که خیلی حرف زد
سیلویا با صدای خسته گفت : برای شما ندارد - چه می گویید ؟- هان تازگی .
دانشجو ها و محصل ها رفته اند جلو سفارت آلمان فریاد کرده اند زیاد . راجع به همین دادگاه برلن خواسته اند به سفارت آلمان حمله کنند اما پلیس بوده زنجیر بسته بودند دست به دست پلیس ضد شورش بوده بعد هم رفته اند
ناتاشا آمد می خندید خم شده بود به طرف یلوی و بلند بلند چیزی می گفت و به سر و صورتش اشاره می کرد و به گردنش و به یخه ی پیراهن سفیدش وبه پاهاش و بعد انگار زیر بغل هاش چوب زیر بغل ساخت و باز خندید یلوی نمی خندید سر به زیر انداخت و با صدای نرم و آهسته اش برای سیلویا توضیح داد سیلویا گفت : می گوید: دوستش قرار هست بیاید جلوش توی ایستگاه از همه چیزش گفته بعد بالاخره یادش آمد چوب زیر بغل دارد
به ناتاشا نگاه کردیم نگاهمان کرد متعجب بود به انگلیسی توضیح داد و باز به سر و صورتش خط بالای لب و به یخه و حتی دامن بلوزش و بالخره شلوارش اشارهکرد و بالاخره شکل دو چوب زیر بغل را ساخت و بلند بلند خندید بانویی و من هم خندیدیم بانویی گفت : ناتاشا می گوید فردا دارد می رود پاریس . بار اولش است که به کسی که اسما می شناخته زنگ زده که بیاید جلوش ناتاشا از طرف پرسیده چطور بشناسمت ؟ طرف هم گفته : خوب من کلاه به سر دارم خاکستری است سبیل هم دارم کراواتم زرشکی است با خط های آبی کتم هم چهارخانه است شلوار طوسی هم می پوشم بعد هم گفته : اگر دیر رسیدم ناراحت نباش ماه پیش پایم شکسته و هنوز مجبورم با چوب زیر بغل راه بروم
مراد و سیلویا و ما دو تا هم خندیدیم زن یلوی فقط لبخند می زد یلوی انگار به آتش نگاه می کرد ناتاشا شکل سبیلی بالای لبش ساخت به انگلیسی گفت : سبیل و با تکان هر دو شانه خندید و بالاخره کنار بانویی نشست این بار یلوی به آلبانیایی حتما برای زنش گفت و به ناتاشا اشاره کرد و بعد به پشت لبش و پیراهنش و بالاخره شکل چوب زیر بغل را ساخت زنش هم خندید بی صدا ناتاشا باز بلند خندید
مراد گفت : از یلوی بپرس این جریان شاه آلبانی دیگر چیست ؟
سیلویا چیزی گفت و یلوی در جواب فقط با انگشت به سرش اشاره کرد و باز به آتش نگاه کرد زنش همچنان لبخند می زد
مراد باز گفت : درباره ی این شاهه دقیق ازش بپرس برای من جالب است نکند ما هم باز برگردیم به همان نقطه ی اول
لویا پرسید . بعد بالاخره ترجمه کرد : می گوید : ما ، مشکل ما مافیا هست مافیای روسی و ایتالیایی اسلحه دارند همه بعضی ها هم از گرسنگی حمله می کنند چی می گویید ؟ ( و با دست چیزی را در هوا مشت کرد ) هر چه پیدا بشود کرد
گفتم : غارت
بله مرسی غارت می کنند از خانه ها مغازه ها می گوید خالی است
یلوی باز توضیحی داد و بعد از آنیسا اسم برد و به انگلیسی گفت : دختر من و همچنان باز به فرانسوی حرف زد
ناتاشا از او به روسی شاید چیزی پرسید بعد مدتی با هم حرف زدند ناتاشا بلند شده بود و داد می کشید یلوی همچنان نرم و سر به زیر افکنده جواب می داد
سیلویا آهسته گفت : من نمی فهمم که اما گمان دارم سر روسی بودن یا آلبانیایی بودن همین مافیاهاشان حرفشان هست
من پرسیدم : قبلش چی می گفت ؟
یادم نمی آید
داشت از آنیسا اسم می برد
بلبه بله یادم رفت این ها خانواده ی یلوی بیشتر وقت هاشان روی زمین خواب می کرده اند نه خواب نه بیدار بوده اند ( به شیشه ی کنارش اشاره کرد ) از ترس تیر روی زمین خوابیده می بودند حالا هم آنیسا شب ها خواب می بیند و از تخت می پرد پرت می شود نه خودش می رود روی زمین چه می گویید شما ؟
ناتاشا حالا داشت به انگلیسی شکسته بسته برای بانویی توضیح می داد اول هم عذر خواست که عصبانی شده بانویی ترجمه کرد : می گوید: یلوی بی رحمی می کند ما با هم اغلب دعوامان می شود او همه ی بدبختی هاشان را گردن ما روس ها می اندازد خوب درست است که مافیای روسی هست بیشتر هم همان مأموران امنیتی سابق اند گ.پ.او اعضای عالیرتبه ی دولتی سابق حالا شده اند حامی دار و دسته اراذل همه ی موسسات دولتی را و حتی کارخانجات را همان حاکمان قبلی بین خودشان تقسیم کرده اند آبانی چند قرن زیر سلطه ی ترک های عثمانی بوده آخرین ملت بالکان هم بوده که مستقل شده بعد هم که ما روسها رفتیم کمونیست شان کردیم آن وقت نوبت آلبانی آخرین کشور اروپای شرقی بود که مستقل شد با شورش هم شروع شد حالا همان حاکمان قبل یک شبه شده اند لیبرال و دمکرات مافیای ایتالیا هم آمده جوان های گرسنه هم هستند بیکارند چند نفر که دور هم جمع بشوند و یکی دو خانه غارت کنند می شود یک دار و دسته کادرهای ارتش هم دست به کار شده اند پلیس هم حقوق که نمی گیرند برای همین غارت می کنند می کشند
ناتاشا با یلوی حرف زد یلوی هم چیزی گفت و بالاخره رو به سیلویا کرد و ترجمه کرد سیلویا گفت : یک ماهی هست که با هم چیز می کنند دعوا نه حرف می زدند من این حرف ها را حوصله ی ترجمه ندارم هر جا مثل هر جا می باشد مثل یوگوسلاوی سابق جنگ است می کشند به زنها ... خودتان می فهمید انقلاب کرده اید
گفتم : در انقلاب ایران این حرف ها نبود هیچ کس به زنی تجاوز نکرد جایی را غارت نکردند
سیلویا گفت : شیشه ی بانک ها را می شکستند یک سینما را با همه هر کس که بود توش آتش انداختند من خودم بودم ایران به صورت زن ها اسید پاشیدند
بانویی گفت : این ها استثنا بود مردم به جایی برای غارت حمله نمی کردند شیشه ی بانک ها را شکستند اما حتی یک مورد هم نشنیدیم که کسی پولی بردارد
سیلویا گفت : کتاب های یکی از همین طاغوت ها - مراد بوده دیده - ریخته بودند توی استخر کتاب ها بیشتر کتابهای خطی بوده همه جا شبیه هم هستند
بانویی گونه هاش گل انداخته بود و حالا داشت با دست راست چنگ در موهای کوتاه کرده اش می کشید
به انگلیسی برای ناتاشا توضیح دادم که چطور بود از تجربه هام می گفتم یک ستون دو ریالی که توی اتاق تلفن دیده بودم یا زنی بچه به بغل که سبد میوه به دست جلو در خانه شان ایستاده بود و به هر کس که می گذشت تعارف می کرد از مردی هم گفتم که کاسه به یک دست و شلنگ به دست دیگر به راهپیمایان آب می داد این را هم تعریف کرددم که بچه های محل پیت نفت مرا گرفتند و تا دم در خانه مان آوردند شب ها هم چوب به دست سر کوچه پاس می دادند آخرش هم از موتور سواری گفتم که اسلحه به دست دیدمش اولین آدم غیر ارتشی که اسلحه به دست دیدم و از شادی هورا کشیدم گفتم : همان وقت فهمیدم که حالا دیگر نوبتماست
ناتاشا پرسید : حالا که فکر نمی کنی نوبت شماها بوده ؟
گفتم : همین طوری فکر کردم که دیگر مردم دست خالی نیستند
ناتاشا به انگلیسی گفت : آقای یلوی فکر می کند هر وقت خون و خونریزی باشد برنده کسی است که می تواند بکشد اما من فکرمی کنم
بعد خطاب به یلوی و زنش شاید به روسی چیزهایی گفت بعد یلوی همان طور آرام و یکنواخت جوابی داد که نفهمیدیم تا بالاخره سیلویا با آن صدای تیز و حرکات دست گفت و گفتو باز یلوی گفت سیلویا گفت : باز - چی می گویید ؟ - مثل سگ و گربه به هم پریده اند
بعد هم به فرانسوی چیزهایی گفت
مراد آهسته از سیلویا پرسید : چی داشتی می گفتی ؟
همان چیزهایی که اوایل انقلاب دیدیم
مراد به فارسی گفت : سیلویا اشتباه می کند آن وقایع را از دید یک خارجی می دید هر خشونت جزیی می ترساندش وقتی توی یک راهپیمایی راهش نداده بودند گریه کنان برگشت خانه بعد از تظاهرات زن ها در اعتراض به شعار یا روسری یا توسری دیگر نماند
بانویی اول برای ناتاشا ترجمه کرد بعد ناتاشا برای یلوی بعد هم به فارسی گفت : به سر خود من هم آمد کاپشنی داشتم که کلاه سر خود بود
سیلویا گفت : کلاه چی ؟
کلاه داشت برای مثلا برف یا سرما
سیلویا گفت : خوب بعدش چی ؟ بفرمایید
هیچی زنی بود که پشت سر من می آمد اولش خواهش کرد که سرم را بپوشانم چون نامحذم هست خودش هم کمکم کرد و کلاه را سرم کشید کمی که رفتم سر و گردنم عرق کرد و من کلاه را انداختم پشت سرم این بار زن بی آنکه حرفی بزند به سرم کشید باز من انداختم و چیزی هم بهش گفتم لبخند می زد و با چشم و ابرو مردهای طرف پیاده رو را نشان داد من یکی دو صف جلوتر رفتم و کلاه را پس زدم باز کسی به زور سرم کشید خودش بود فقط چشم هایش پیدا بود و باز به پیاده رو اشاره کرد این بار من کلاه را پشت سرم زیر لبه ی کاپشن فرو کردم و زیپش را تا زیر گلو کشیدم بالا چند قدم که جلوتر رفتم کفلم آتش گرفت به پشت سرم مگاه کردم یکی دو دختر چارقد به سر پشت سرم بودند و کنارم هم زنهای چادری فقط یک چشمشان پیدا بود باز جلوتر رفتم و باز تنم سوخت نمی شد ادامه داد از صف بیرون آمدم اما فرداش باز فکر کردم اتفاقی بوده هر روز اتفاقی می افتاد و ما باز فکر می کردیم اتفاقی است یا ساواکی ها هستند که سنگ می پرانند
بعد به انگلیسی شروع کرد تا برای ناتاشا ترجمه کند گوش نمی داد با یلوی داشت حرف میزد و حالا دیگر یلوی هم داد می کشید و انگشت اشاره ی دست راستش را رو به ناتاشا تکان تکان می داد
سیلویا گفت : باز دعواشان شد
و به فرانسوی به یلوی چیزی گفت یلوی دستی به صورتش کشید و به دو انگشت چشم هاش را مالید بعد سیگاری روشن کرد زیر لب داشت با زنش حتما به آلبانیایی حرف می زد
زبانه ی باریک آتش حالا رسیده بود به سر کنده ها از بدنه ی کنده ها هم زبانه می کشید و آن پایین دیگر نه سیاهه ی خرده چوبی بود و نه پوسته پوسته های سیاه کاغذ سوخته که رنگ های سرخ و صورتی در هم می رفت و به کناره های گاهی آبی ختم یم شد زبانه های باریک و بلند آبی
یلوی خطاب به ما من و بانویی حرف می زد سیلویا گفت : معذرت خواست می گوید یکی از آهنگهای زمان انور خوجه مال من هست عضو حزب بوده و عضو اتحادیه ی نویسندگان و هنرمندان بعدش می گفت یک آهنگ ساختم قشنگ خیل خیلی زیبا نمی دانم چی باید گفت نگذاشتند پخش بشود
مراد گفت : ممنوع
بله ممنوع می گردد اما آن آهنگ که همیشه پخش می شود از رادیو نه می شده بدون نام آهنگ سازش یلوی باز هم گفت یادم نیست مهم نیست همه جا یک جور هست شما هم دارید مانندهاش توی این دنیا زیاد هست
ناتاشا به انگلیسی گفت : من به یلوی می گویم چرا همه اش را از چشم روس ها می بیند ؟ همین بلا هم سر ما آمد مقامات ما هم یک شبه صاحب میلیون ها ثروت شدند صاحب ملک و املاک و ویلا مافیاه هم هست قاچاق هم هست گاهی سیگارشان را با دلار آتش می زنند آن وقت زن ها دخترهای جوان می روند به دوبی یک هفته دو هفته و بعد بر می گردند با غذا با پول تا خانواده شان از گرسنگی نمیرند
به مراد آهسته گفتم : ما را بگو که جوانی مان را برای رسیدن به چه آرمانی تلف کردیم
ناتاشا از بانویی پرسید : شوهرت چه گفت ؟
بانویی به انگلیسی گفت : این ها یعنی راستش همه ی ما برای یک کتاب حتی یک جزوه ی چند صفحه ای ترجمه از روسی گاهی سال ها زندان رفته ایم که مثلا برسیم به شما کشور ما بشود لهشت باکو بهشت لنینگراد حالا ...-
دیگر گوش نمی دادم به ناتاشا هم که انگار داشت در جواب چیزی می گفت گوش ندادم خوشه خوشه های شعله ها کوتاه و بلند جمع شده بودند و زبانه ی بلند و باریک رو به دهانه ی ناپیدای لوله ی شومینه گر می کشید با اشاره به آتش به فارسی بلند گفتم : آتش زردشت
بانویی به انگلیسی گفت : آتش زردشت
یلوی خندید و به زنش چیزی گفت که زردشت اش را فهمیدم
سیلویا گفت : زردشت بله آتش قبله بوده نه ؟
هیچ کدام حرفی نزدیک که به آتش نگاهمی کردیم به زبانه ی بلند و رنگ در رنگ و شاید به سینه ی آتش که سرخ بود و گرم و دیگر حتی یک لکه ی سیاه هم در کانونش نبود.
برگرفته از کتاب: نیمه ی تاریک ماه-هوشنگ گلشیری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))
خدمتکار گفت:
((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
برگرفته از:کتاب "برای آن بسوی تو می آیم" ـ جی پی واسوانی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
فاجعه از وقتی شروع شد كه مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید كه سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض. بعد از آن را هم كه همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه كردند.
غروب كه هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یك پزشك قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازك لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شكست و خاك باغچه را می ریخت روی سرش. بابای بچه ها مثل هر شب آمد. از میان زن ها كه بچه به كول ایستاده بودند توی حیاط و تازه كوچه می دادند رد شد. از جلو اتاق اولی كه بچه هاش را كنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست .
همه دیدند كه صورتش مثل یك تكه سنگ شده بود. همان طور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ كس هم سر درنیاورد كه از كجا بو برده بود.
شب كه شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی كه آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند كه در را باز كند. هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ كس توی اتاق نبود. حتی صدای نفس كشیدنش هم شنیده نمی شد. اتاق یكپارچه سنگ بود. فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود كه مثل یك ستاره دور كورسو می زد.
روز بعد هم كه همسایه ها دست گران كردند و پول كفن و دفن بچه ها را راه انداختند و پهلوی تكیه بابارك توی سه تا چال خاكشان كردند. بابای بچه ها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر كارش و فقط دم دمهای غروب پیداش شد. با همان چند تا نان هر شبش و صورتش كه همان طور مثل یك تكه سنگ سخت و گوشه دار بود.
در كه زد خواهر زنش در را باز كرد. سلام كرد و با گوشه چارقد سیاهش كشید روی چشم های سرخ شده اش و مرد فقط به دیوار بندكشی شده دالان خانه نگاه كرد.
توی اتاق كه رفت نان ها را داد دست زنش كه سر تا پا سیاه پوشیده بود و چمباتمه زده بود كنار دیوار. لباسهایش را كند. روی میخ جالباسی یك پیراهن سیاه آویزان بود. اما مرد همان پیراهن آستین كوتاه سفیدش را پوشید و رفت بالای اتاق نشست.
خواهر زنش بود كه سماور و قوری و استكان ها و بعد منقل پر از آتش را آورد توی اتاق و چراغ را روشن كرد و مرد را دید كه خیره شده بود به دو تا عروسك روی تاقچه بلند و به آن دست های كئوچك و سرخشان و پوسته ای كه آدم خیال می كرد یكپارچه رگ زیر آن می رود.
وقتی در زدند خواهر زنش عروسك ها را برداشت و برد توی صندوقخانه. باز همسایه ها آمده بودند. دو تا مرد بودند و دو تا زن. زن ها از همان اول به گل و بوته های رنگ و رو رفته قالی ها نگاه كردند و بخاری كه از روی استكان های چای بلند می شد و مرد ها چند تا جمله گفتند كه مثل یخ توی هوای دم كرده اتاق واریخت. بعد آن ها هم خیره شدند به گل و بوته های قالی.
بابای بچه ها همان طور نشسته بود و جلوش را نگاه می كرد صورتش جمع شده بود و ابروها را كشیده بود پایین و خوب می شد دید كه دیگر خون زیر پوست صورتش نمی دوید و فقط چشم ها بود كه نگاه می كرد. هیچ حرف نزد توی كارخانه هم حرفی نزده بود، یعنی از خیلی وقت پیش بود كه حرف نمی زد و فقط صدای یكنواخت و كر كننده دستگاه های بافندگی و حركت ماكوها و دست هایش بود كه فضای دور و برش را پر می كرد و حالا مرد توی یك دهلیز دراز و بی انتها بود و از پشت دیوارهای بند كشی شده صدای خفه كننده دستگاه های بافندگی را می شنید و پچ پچ گرم جرو بحث ها را و بوی سنگین نان و تاریكی را حس می كرد كه لحظه به لحظه غلیظ و غلیظ تر می شد. و او خیلی خسته بود، فقط آن دورها در انتهای دهلیز بندكشی شده سه دریچه بود كه از صافی شیشه های معرقش هوای روشن و پاك بیرون مثل سه تا رگه نور توی غلظت دهلیز نشت می كرد. و او می رفت و صداها توی گوشش بود و توی پوستش و خستگی داشت در خونش رسوب می گذاشت و او می خواست این صداها و خستگی و بوی سنگین نان را از پوستش بتكاند و به آن سه دریچه كوچك برسد. به آن دریچه ها با شیشه های معرق رنگین و به آن طرف دریچه ها كه سكوت بود و دیگر بوی سنگین نان و غلظت تاریكی بیداد نمی كرد و حالا توی دهلیز بود و مردها و زنها را نمی دید. فقط وقتی مردها حرف زدند صدای دستگاه های بافندگی بیشتر اوج گرفت و غلظت تاریكی و بوی نان به پوستش چسبید.
همسایه ها كه رفتند، خواهر زنش چیزی آورد كه سق زدند و فقط مادر بچه ها بود كه هق هقش تمامی نداشت وچیزی از گلویش پایین نمی رفت. سفره كه برچیده شده خواهر زنش گفت:
چه طوره فردا تو مسجد یه ختم بگیریم؟
مرد توی دهلیز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود:
چرا بچه هاتو نیاوردی؟
و مادر بچه ها بلندتر گریه كرد و مرد نگاهش كرد و دید كه چه قدر خطوط صورتش كهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه كرد به موهای زن كه از زیر چارقد سیاهش زده بود بیرون و تازه داشت می رفت كه خاكستری بشود.
و حالا داشت بوی نان خفه اش می كرد و پچ پچ جر و بحث ها توی گوشش مثل هزارها بلبل صدا می كرد و صدای چكش مداوم ماكوها و او می خواست برود و دیگر فرصت نداشت تا بایستد و به موهای زن نگاه كند و او را به یاد بیاورد و به خطوط صورتی دل ببندد كه هیچ نگاهی روی آن رسوب نمی كرد. می دید كه اگر می ایستاد سیاهی دهلیز سه تا ستاره كوچك را كه داشتند مثل سه تا شمع می سوختند می بلعید و آن وقت او نمی توانست در انبوه آن همه صدا و بوی سنگین نان و غلظت تاریكی راه خودش را پیدا كند.
وقتی برگشت همه فهمیدند كه زه زده است او هم ابایی نداشت می گفت:
آدم همه چیز را تحمل می كنه شلاقی كه تو پوس آدم می شینه دستبند و آتشی سیگار و هزار كوفت دیگه رو اما دیگه نمی تونه ببینه یكی كه یه عمر با آدم همپیاله بوده بیاد راس راس توی رو آدم بایسته و همه چیزو بگه اون وقت آدم برا هیچ و پوچ یه عمریبمونه تو اون سولدونی كه چی؟
گذاشتندش سر كار و همه دورش را خط كشیدند و او هم دور همه را فقط با بعضی هاشان سلام وعلیكی داشت بعد زن گرفت و آلونكی راه انداخت و او شد و سه تا بچه.
شش روز تمام از صبح تا شب كار می كرد با آن همه تیغه نگاه كه می خواستند گوشش را از استخوان جدا كنند و زمزمه های مداوم جر وبحث ها و بوی نانی كه روی دستش به خانه می برد تا بچه ها سق بزنند.
آخر هفته كه همه این ها توی وجودش تلنبار می شد و نگاه ها و گوشه و كنایه ها مثل آتش حلق و دهانش را می سوزاند و می رفت كه دست هاش مشت شود خودش را توی یكی از این كافه رستوران های پرك گم و گور می كرد و تك و تنها می نشست پشت یك میز و دو تا شیشه عرق را پشت سر هم می ریخت توی حلقومش و بعد مست مست بر می گشت خانه.
صبح جمعه ساعت نه ده بلند می شد می رفت سر حوض سر و صورتش را می شست و می نشست پهلوی بچه ها و مادر بچه ها چای می ریخت و با بچه هاش بازی می كرد و بعد گل های اطلسی و لاله عباسی باغچه بود و حوض كه خودش زیر آبش را می زد و آبش می كرد.
عصر هم با آن ها راه می افتاد می رفت توی خیابان ها گشتی می زد و بر می گشت.
ولی حالا فقط سالن كارخانه مانده بود و آن همه صداهای دستگاه های بافندگی كه زیر انگشت های تر و فرزش كه نخ ها را گره می زد مثل یك موجود زنده و نیرومند جان داشت و نفس می كشید و از دست هاش خون می گرفت تا نخ ها را پارچه كند و حالا فقط حركت مداوم ماكو بود كه فضای تهی اطرافش را پر می كرد و صداها بود كه می توانست خودش را با آن ها سرگرم كند. اما آن روز، روز كار نبود؛ یعنی از قیافه های كارگرها خواند كه امروز باید خبری باشد و بعد یكی یكی دست از كار كشیدند و از سالن بیرون رفتند و او فقط توانست دست یكی از آن ها را بگیرد و بپرسد:
برا چی كار و لنگ می كنین؟
این یكی هم حرفی نزد و بعد هم كه همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگیش كه هنوز جان داشت و خون می خواست آن وقت حس كرد كه جریان برقی كه توی دستگاه می دود از خون او سریع تر و قوی تر است و او به تنهایی نمی تواند آن همه خون توی رگ دستگاه بریزد تا نخ ها را پارچه كند و نگاهش دیگر نمی توانست حركت سریع ماكو را دنبال كند و می دید كه دست هایش می روند تا لای چرخ و دنده های ماشین گیر كند.
برق را كه خاموش كردند او هم دست از كاركشید و لباس هاش را عوض كرد و از كارخانه بیرون رفت و آن ها را دید كه صف بسته بودند. زن ها و بچه ها جلو و بقیه از دنبال با همان لباس ها و گرد پنبه كه روی لباسشان نشسته بود و حالا می رفتند كه از روی ریل بگذرند و او مانده بود با فضای تهی و دست هاش كه نمی دانست آن ها را به چه بهانه ای سرگرم كند.
همه او را با آن یكی كه آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ایستاد و سیر تا پیاز را گفت به یك چوب راندند ولی با این تفاوت كه آن یكی رفت توی یكی از اون اداره های دولتی با صنار و سه شاهی ماهانه و این یكی ماند زیر تیغه نگاه آن همه آدم و آن جریان قوی برق و آن سه تا بچه و زنش كه آن قدر بیگانه شده بود و توی یكی از همان عرق خوری ها بود كه حسن را دید شیك و پیك و سرزنده با لپ های گل انداخته و دست هایی كه از آنها خون می چكید. نشستند روبروی هم لیوان پشت لیوان.
آن وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار كه یك دنیا حرف توی دلش تلنبار شده بود:
می دونم از من دلخوری اما من ام یكی بودم مث همه، مث اونای دیگر تو اون سولدونی، هرچی می خواستم باهات حرف بزنم رو نشون ندادی. فكر می كردی بیرون كه می آی برات تاق نصرت می زنن. اما هیچ خبری نبود همه یادشان رفته بود... می دونی این نه تقصیر تو بود نه من، ما دو تا فقط دو تا عروسك بودیم، می فهمی؟ دو تا عروسك.
و یدالله پشت سر هم عرق می خورد و نگاه می كرد به خطوط آشنای صورت دوست چندین ساله اش كه حالا زیر لایه گوشت محو شده بود و نگاهش كه دیگر فروغ نداشت و فقط همان تری اشك بود كه جلایش می داد:
خب بسه دیگه می دونم تقصیر تو نبود آخه شلاق كه با گوشت نمی سازه آدم دردش میآد.
و حسن با مشت زده بود روی میز:
بسه دیگه بازم همون حرفا این پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره می دونی اونا ارزش اینو ندارن كه آدم یه عمری براشون تو اون سولدونی بپوسه.
- راس میگی ارزش ندارن.
و یدالله یك لیوان دیگر خورده بود تا شعله آتش توی حلق و گلوش را خاموش كند و مشتش را كه گره كرده بود گذاشت روی میز كه سرد و نمناك بود.
خب پس چرا وقتی منو تو خیابون می بینی رو تو بر می گردونی؟ حالا كه دیگه همه حرفا گذشته فقط من موندم و تو، پس چرا نمی خوای با هم باشیم؟
یدالله نمی توانست حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود برای بچه ها و غصه هاش آب شده بود برای گل های لاله عباسی و اطلسی و حالا كه حسن كلی روشنفكر شده بود براش مشكل بود كه دوباره به حرف بیاید:
می دونی ما كور خوندیم نباس تنها موند تنهایی خیلی مشكله یعنی خیلی مرد می خواد كه تنها باشه، من و تو مرد این كار نیستیم، می فهمی؟ باس با هم بود اما برای من و تو دیگه كار از كار گذشته راهش اینه كه زن بسونی و چند تا بچه بریزی دور و بر خودت.
و حسن زده بود زیر گریه و از آن شب به بعد هم یدالله ندیده بودش و حالا كه ایستاده توی یكی از غرفه های پل به جریان آرام آب نگاه می كرد و بچه ها كه داشتند در گرداب پای برج شنا می كردند دلش می خواست باز حسن را می دید تا با هم عرق می خوردند و حرف می زدند و او می توانست باز گریه اش را ببینید و خطوط آشنای صورتش را كه زیر لایه گوشت ها محو شده بود.
برگرفته از کتاب: نیمه ی تاریک ماه-هوشنگ گلشیری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد »
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .» پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .
کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند . اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
پائولو کوئیلو کیست؟
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
شیطان از کار خود دست می کشد...
می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد. پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد.
اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید : این وسیله گران قیمت چیست؟ شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی ست.
پرسیدند : چرا این همه گران است؟
شیطان گفت : زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است. هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند، تنها با این وسیله می توانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم. اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، می توانم هرچه که می خواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است.
راست گفته اند که شیطان دارای دو ترفند اساسی ست که یکی از آنها دلسرد کردن ماست، به این ترتیب برای مدنی نمی توانیم مفید باشیم.
ترفند دیگر تردید افکندن در دل ماست تا ایمانمان نسبت به خدا و خودمان ضعیف شود.
پس مراقب این دو ترفند باشیم!
برگرفته از: کتاب از آن سوها ـ جی پی واسوانی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"و اسمیت به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
اسمیت پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه..."
برگرفته از: کتاب سوپ جوجه برای روح_جک کانفیلد ، مارک ویکتور هنسن
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
نجار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود،نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،برای فرزندانش قصه گفت،و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیر،و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت:«آه،این درخت مشکلات من است.موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید،اما این مشکلات،مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد.وقتی به خانه می رسم،مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم.روز بعد،وقتی می خواهم سر کار بروم،دوباره آن ها را از روی شاخه برمی دارم.جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از مشکلات،دیگر آن جا نیستند،و بقیه هم خیلی سبک شده اند.»
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
پائولو کوئیلو کیست؟
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
۱.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:
((تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟))
آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...
۲.دختر کوچکی در حال یادگیری نواختن هارمونیکا بود. او هر روز یک درس خاص را تکرار می کرد،به طوری که خسته شده بود و انگشتانش درد می کرد.به همین دلیل به استاد شکایت کرد.
استاد گفت:((می دانم که این تمرین ها انگشتان تو را به درد می آورد،اما آنها را هم تقویت هم می کند))
دختر در پاسخ،حکمتی عمیق را بر زبان آورد:((استاد ،به نظر می رسد هر چیزی که تقویت کننده است،آسیب زننده هم است))
برگرفته از:کتاب از آن سوها ـ جی پی واسوانی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان ميبرند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد ميزند و خدا و پيغمبر را به شهادت ميگيرد كه والله، بالله من زندهام! چطور ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
اما چند ملا كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده وميگويند: پدرسوخته ي ملعون دروغ ميگويد. مُرده.
مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد. گفتند: اين مرد فاسق و تاجري ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ شهادت دادند كه ُمرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد. پس يكي از مقدسين شهر زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعاي حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق در برابر گواهي چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نميافتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش ميبريم، زيرا كه دفن ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جايزنيست.
برگرفته از:كتاب كوچه -احمد شاملو
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم
مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند
مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم
مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است
جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است
پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت
کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود
عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان
برگرفته از:کتاب معشوق نوشته ی جبران خلیل جبران
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
پدر بزرگم میگفت:«زندگی عجیب کوتاه است.حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد با اسبش به دهکده ی بعدی برود،امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»
برگرفته از:کتاب پزشک دهکده- فرانتس کافکا
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
برگرفته از: کتاب "شیطان و دوشیزه پریم"- پائولوکوئیلو
پائولو کوئیلو کیست؟
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد.
شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه میکردند. ساختمان قیافهها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دستکاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدرانشان گردند.
یقیناً پیکر آنها را مجسمهساز ماهری ساخته بود اجازه نمیداد که کسی آنها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بیمهارتی او را میرساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغها عوض میشد و یا در صورتها خطوطی احداث میگردید. نگاهها گنگ و بینور بود. بیشتر به توله سگ شبیه بودند تا به آدمیزاد. یک چیزهایی در قیافه آنها کم بود.
سه ردیف میز از آخر کلاس خالی بود و رویشان خاک گچ و گرد نشسته بود. یک نقشه ایران و یک عکس رنگی اسکلت آدمیزاد با استخوانهای بدقواره و یغور که دندانهایش کیپ روی هم خوابیده بود و چشم هایش مثل دو حلقه چاه بیانتها توی کاسه سرش سیاهی میزد، در این طرف و آن طرف تخته سیاه زهوار دررفتهای که شاگردها روش مینوشتند آویزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و یک تخته پاککن که نمدش از تخته ور آمده و به مویی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ریخته بود. یک عکس که شبیه به عکس آدمیزاد بود با دماغ گنده و سبیل سفید و چشمان شرربار بیعاطفه با سردوشیهای ملیله و سینه پر از مدال و نشانهایی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جالیز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماهرخ میرفت.
میز معلم از میزهای دیگر بلندتر بود. رویش یک دفتر بزرگ حاضر وغایب که اسم شاگردها تویش نوشته شده بود و یک لیوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرکسی از حال رفته و مردنی تویش بود دیده میشد و یک دوات شیشهای هم آن رو بود. یک بخاری زغال سنگی با سیخ و خاکانداز و انبر گوشه اتاق دود میکرد. این جا کلاس سوم بود.
معلم درس میداد و همچنانکه یک خطکش پُر لک پیس لب پریده لای انگشتانش میچرخاند ناگهان آن را میان شست و کف دستش نگاه داشت و کف هردو دست را برابر صورتش گرفت و با قرائت گفت.
در رکعت دوم پس از خوانده حمد و سوره دو کف دست را برابر صورت نگاه میداریم و این دعا را میخوانیم: “ربنا آتنا فی الدنیا حسنة.” و این عمل را بهش میگویند قنوت. به غیر از این باز هم دعاهای دیگه هس که مردم میخونن، یکیش هم اینه. “ ربنا اغفرلنا ذبوبنا و اسرفنا فی امر ناوثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.” اما شما نمیخواد این رو یاد بگیرین. همون که تو کتابتون نوشته یاد بگیرین کافیه. بعد به قرار رکعت اول رکوع و سجود...”
اما ناگهان حرفش را برید و همان طور که دستهایش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشکش زد. لحظهای دریده و پر خشم بجایی که اصغر سپوریان نشسته بود خیره شد. اصغر تو کوچه نگاه میکرد و متوجه نگاه خشمناک معلم نبود. اما سکوت کلاس و قطع شدن درس معلم که تو گوشش صدا میکرد او را بخودش آورد. ناگهان صورتش را به تندی از کوچه تو کلاس برگردانید، دید شاگردها بطرف او نگاه میکنند. تمام آنها با چشمان وحشتزده و نگاههای سرزنش آمیز بطرف او خیره شده بودند.
معلم به آهستگی دستهایش را از برابر صورتش پایین انداخت و خطکش را بدون کمک دست یکدیگر از لای انگشتانش بیرون آورد و محکم میان کف دستش گرفت و با صدای خشک فریاد زد.
“آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! حواست کجا بود؟ کجارو سیر میکردی؟ من اینارو واسیه تو میگم که فردا که روز امتحانه مثل خرلنگ تو گل نمونی. خاک برسرگردن خَرد. خودش میبینه که من دارم واسش یاسین میخونم، اون داره تو کوچه نیگاه میکنه. تو کوچه چی بود که از کلام خدا بالاتر بود؟ به نظرم فیل هوا میکردن، آره؟ ریختشو ببین مثل کنّاسا میمونه. امسال خوب رفتی کلاس چهارم. آره تو بمیری، فردا میای این جلو یه نماز از سر تا ته میخونی، اگه یک کلمه شو پس و پیش بگی ناخوناتو میگیرم.”
خط کش را قایم و تهدید آمیز تو هوا به طرف اصغر تکان میداد. مثل این که داشت هوا را کتک میزد. چشمانش از زور خشم پشت عینکهای ذره بینیاش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق میزد. چروکهای صورت و پیشانیش موج میخورد.
اما خوب که به صورت اصغر نگاه کرد ناگهان دلش برای او سوخت. به نظر میرسید که اصفر از تمام بچههای دبستان بدبختتر و بیچارهتر است. یادش آمد که مادر اصغر تو خانهها رختشویی میکرد و خودش و اصغر و دو تا دختر کوچک دیگر را نان میداد و یادش آمد که چند روز بعد از اینکه اصغر رفته بود کلاس سوم، ظهر همان روز که شاگردها را مرخص کرده بود میخواست برود خانه، دم در مدرسه یک زن چادرنمازی که همچو سن و سال زیادی هم نداشت جلو او را گرفته و گفته بود.
“آقا قربونت برم، این اصغر بچیه من بابا نداره. یه ماه پیش وختیکه باباش تو خیابون جارو میکرد رفت زیر اتول عمرشو داد بشما. بازی گوشه، بچهاس. تصدّق سرتون یه کاری بکنین که درس خون بشه، ثواب داره. من خودم چیزی ندارم که بدم اما هر جوری بگین کلفتیتونو میکنم. واسه تون رخت میشورم. اینو یه کاریش کنین که درس خودن بشه. هر وخت فضولی کرد یا درسش روونش نبود کتکش بزنین که ناخوناش بریزه. این غلام شماس منم کنیز شما هسم، خودش از شما خیلی راضیه. همین شما یه کاری بفرمایین که این یه کوره سواد بهم بزنه.”
سپس خم شده بود پای او را بوسیده بود. حالا هم که به اصغر نگاه میکرد تمام این چیزهایی را که مادرش به او گفته بود به یادش آمده بود و دلش بحال او سوخته بود.
کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یکنواختی که همیشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئولیت یکدیگر راه میاندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد.
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال میزنه. خدایا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دستهای یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد.
باز فریاد معلم بلند شد.
“اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین میزنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!”
همان طور که سرش پایین بود حس کرد که تمام بچهها به او نگاه میکنند، مخصوصاً فریدون که خیلی هم با او بد بود. از بالای چشم نگاه کرد دید فریدون بدون ترس از معلم خیلی خودمانی تمام تنه روی نیمکت جلو چرخیده و چشمان درشت خوشگلش را که مژههای تک تکش روی پوست سفید صورتش گردی از سایه انداخته بود به صورت او دوخته و چپ چپ نگاهش میکرد و تا چشمانش توی چشمان اصغر افتاد زبانش را از دهنش بیرون آورد و ابروهایش را بالا برد و چشمهایش را چپ کرد و به او دهن کجی کرد و زود برگشت و جلوش را نگاه کرد.
اصغر دلش بدرد آمد. اما هیچ کاری نمیتوانست بکند. فریدون گل سرسبد کلاس بود. از تمام شاگردها آن دبستان مشخصتر بود. با اتومبیل به مدرسه میآمد و با اتومبیل برمیگشت. صبحها موقع تنفس دوم نوکرشان یک شیشه شربت که سر قلنبه لاستیکی داشت برای او میآورد و او شربتها را میخورد و به رفقایش هم میداد. معلم هیچ وقت با او دعوا نمیکرد. پوست بدنش خیلی سفید بود و دستهایش همیشه پاک و پاکیزه بود و هیچوقت زیر ناخنهای از چرک سیاه نبود. اجازه مخصوص از مدیر داشت که سرش را از ته نزند و همیشه یک قدری موی طالیی به نرمی ابریشم روی سرش افشان بود. اینها چیزهایی بود که فریدون از اصغر زیادی داشت و هر یک از آنها ترس و پستی ریشهداری در او بوجود آورده بود.
اصغر پیش خودش خیال میکرد:
اگه راس میگی یه چیزی به این فریدون بگو اونا داره بمن دهن کجی میکنه. همه دیدن که دهن کجی کرد. مگه من اوتو چیکارش کردم. ای خدا کاشکی من به جای این فریدون بودم اون که آقا معلم میره خونشون بهش درس میده و تو اتولشون سوار میشه. شیرین پلوای چرب با خرما و مغز بادوم میخوره. مثه اونی که اونروز ننه جونم تو دسمالش کرده بود و آورد خوردیم که یه گردن مرغم توش بود. از اون خورشت قورمه سبزیای چرب که اون شبی که خونیه اون تاجره که زنش مرده بود خرج میداد خوردیم. که پنج نفر پنج نفر آجانا مارو کف حیاط لب باغچه نشوندن و سینیهای گنده توش پلو خورشت ریختن آوردن که من و ننه جونم و یه قرآن خون و یه درویش و دو تا کور با هم دور یه سینی نشسته بودیم و قرآن خونه میخواس منو پاشونه و به آجانه میگفت ما شش نفریم و این پسره زیادیه. انوخت کورا هم داد میزدن که مارو پهلو چش دارا ننشونین ما عاجزیم مارو پهلو عاجزا بنشونین و وختیم خوردیم ننه جونم یواشکی پا شد رفت خونه بادیه شو ورداشت آورد که آجانا باهاش دعوا کردن و کتکش زدن و دس منم لای در کوچه موند تا آخرش بادیه رو نصفه کردن بردیم خونه، فرداش جای ناهار خوردیم یه قلم پر مغزم توش بود به چه گندکی که ننه جونم رو نون تکون داد آسیه و زهرا خوردن، منم باقی شو با میخ درآوردم و خوردم.
و بعد از سجده دوم مینشینند و تشهد میخوانند. تشهد یعنی که آدم ایمان و یگانگیشو به خدا و رسولش تجدید میکنه تشهد این است: “اشهد ان الاله الاالله وحده لاشریک له.” بعدم که اومدیم خونه رفتیم قلعهبگیری بازی کردیم شب ماه بود تابسون چه خوبه گور پدر مدرسه هم کردن.چقده پای کورهها لیس پس لیس بازی کردیم. قاب بازی کردیم “و اشهد ان محمدا" عبده و رسوله.” اون روز چقده علی یه چش سپلشک آورد، همش یه خر و دو بوک آورد، همش یه خر و دو جیک آورد.چقدر بز آورد. چقده مش رسول سربسرش گذاشت. کاشکی حالام می شد بریم واسیه خودمون بازی کنیم. “اللهم صل علی محمد و آل محمد. “ و بریم رو دس علی مظلوم و تقی سگ دس نیگاه کنیم. مثه ان روز اونا کلون میخونن. اسکناسای درشت درشت جلو هم میاندازن. تابسون چه خوبه، چقدر با مش رسول رفتیم شابدول لزیم پشت ابن بابویه. “و پس از تشهد برمیخیزند و رکعت سوم را شروع میکنند.” تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خوردیم با مش رسول. چرا مردم میگن بده؟ چرا هروخت تقی منو میبینه سرکوفتم میده؟ مگه مش رسول منو چیکارم میکنه؟ ماچم میکنه. نازم میکشه. اونوخت بعدم عصری که تو ماشین دودی سوار میشیم که بیاییم شهر پنج زارم بهم میده. اگه این دفه دیگه تقی ازون حرفای بدبد بهم بزنه به مش رسول میگم خُردش بکنه. مش رسول از اون قلچماقتره. اون خمیرگیره شاگرد نونواس. به مش رسول میگم این دفعه که اومد واسیه خونشون نون بخره معطلش بکنه از اون متلکهای بدبد بارش بکنه. “و در رکعت سوم بجای حمد و سوره سه بار میگویند: سبحان الله و الحمد الله و لااله الاالله و الله اکبر” تا دیگه جرأت نکنه جلو سید عباس و رجبعلی بگه رسول کوزه شو میذاره لب سقا خونیه اصغر، که بچهها هم هرهر بخندن، که اونوخت سید عماسم یه خرمالو از توجیبش در بیاره بگه اگه یه ماچ بهم بدی منم این خرمالو رو درسه بهته میدم. من نمیخوام. اگه بچهها بفهمن. اگه فریدون بفهمه که مش رسول با من از اون کارا میکنه. کاشکی من دیگه مدرسه نیام. فردا مدرسه نمیام. من که بلد نیستم نماز بخونم. اونوخت فریدون بهم میخنده دهن کجی میکنه. من اون جلو خجالت میکشم پیش اینا واسم نماز بخونم. وختی که خواسم سرمو رو مهر بذارم، این جا که زمین لخته. صب که از خونه در میام کتابامم با خودم میارم میرم تو اون کوچه درازه که راه نداره پشت در اون خونههه، با بچهها شیر یا خط میزنم. گاسم بُردم، اما اگه رضا باشه اون میبره. خیلی سرش میشه. اونوخت به مش رسول میگم بیاتش مدرسه به ناظم بگه اصغر ناخوش بوده نتونسته دیروز مدرسه بیاد. ننه جونم که نمیفهمه. رضا از او ناقلاهاس.
بعد انگشتش را کرد تو دماغش و آنجا را خاراند و یک گلوله مف خشکیده که بدیوار دماغش چسبیده بود با ناخنش بیرون آورد و دستش را برد زیر میز و آن گلوله سفت خشکیده را در میان انگشتانش مالید، اما ناگهان از دستش به زمین افتاد و حسرت آن به دلش ماند.
در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدمها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشتهایی که از چنکک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش میخواست او هم آزاد بود و مثل آنها هر جا که دلش میخواست میرفت.
دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پیچیده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسید که مادر درست شکل همین زن است. او هم یک چادر نماز راه راه مثل همین داشت. اما از بالا که او را دید فورا دلش برای مادرش سوخت. هیچ وقت مادرش را این طور از بالا ندیده بود. از بالا مادرش حقیرتر و کوچکتر آمد از آدمهایی که از نزدیک او رد میشدند و به او اعتنا نمیکردند؛ بدش میآمد. هیچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمیگذاشت. “اگه فریدون بدونه که این زنی که دم دکون قصابی نشسته، ننه جونمه چی میگه؟ آقا معلم که ننه جونمو میشناسه. اون روز که دم مدرسه باهاش حرف زد، گاسم ننه جون منه، گاسم خودشه.”
ناگهان حس کرد که مزه دهنش عوض شد. مثل این که یک چیز زیادی از لای دندآنهایش بیرون زده بود دندآنهایش را مکید یک تکه گوشت گندیده از لای آنها بیرون افتاد. گوشت را میان دندآنهایش له کرده و آن را مزه مزه کرد. مزه سیرابی گندیده و خون شور تازه میداد. یادش افتاد که پریشب سیرابی خورده بود. به یادش آمد که فردا شب هم نوبه سیرابی خوردن آنهاست. هفتهای دو شب سیرابی میخوردند.
باقی شبها نان و لبو می خوردند. وقتی که صدای سیرابیفروش بلند میشد مادرش پا میشد بادیه را برمیداشت و میرفت دم در کوچه. اصغر و آسیه و زهرا هم دنبالش میرفتند. سیرابیفروش دیگش را میگذاشت زمین و بعد سر دیگ که یک سینی مسی سفید بود برمیداشت، یک فانوس هم تو سینی بود از توی دیگ بخار زیادی میزد بیرون. سیرابیفروش با چاقو شیردان و شکمبه و جگر سفید را خرد میکرد و میریخت توی بادیه، آخر سر هم رویَش آب چرک غلیظی میریخت. آنوقت میبردند تو اتاق زیرکرسی با نان و سرکه میخوردند.
باز نگاهش به آن زنی که چندک زده بود و خودش را توی چادرنماز راهراه پیچیده بود و شکل مادرش بود افتاد. بعد به دکان میوه فروشی که پهلوی قصابی بود خیره شد. به خرمالوها و ازگیل ها نگاه کرد اما فوراً سرش را با ترس توی اتاق برگرداند. معلم داشت درس میداد. آنگاه رکوع و سجود بجا میآوردند و برمیخیزند و رکعت چهارم را مثل رکعت سوم انجام میدهند. دلش هُری ریخت تو. یادش آمد که فردا باید برود جلو شاگردها و یک نماز از سر تا ته بخواند. او هیچ وقت نماز نخوانده بود. مادرش هم نماز نمیخواند . یک روز شنیده بود که مادرش به زن صاحبخانه گفته بود. “اگه میبینی نماز نمیخونم برای اینه که از سگ نجس ترم، از صب تا شوم دسّام تو شاش و گههای مردمه؛ اما عقیدم از همه پاک تره.” بعد راجع به رکوع و سجود فکر کرد. دو تا شکل که اندازه شان به قدر هم بود و مثل دو تکه ابر بودند و شکل معینی نداشتند جلوش میرقصیدند. اینها رکوع و سجود بودند. پیش خودش یکی را رکوع و یکی را سجود خیال کرد. اما شکل ها فوراً از نظرش محو شدند. اونی که صدای عین داره اونه که آدم سرشو رو مهر میذاره، اونی که سجوده آدم دساشو میذاره و رو زانوهاش و دولا میشه. آن وقت باز یادش به مش رسول افتاد. پیش خودش خجالت کشید و تا گوش هایش سرخ شد. اونی که سجوده آدم دساشو میذاره رو زانوهاش و دولا میشه.
یک جفت مگس که بهم چسبیده بودند جلوش رو میز افتادند. مدتی مانند دو کشتی گیر تو زورخانه دور هم چرخیدند و بعد یکی از آنها سوا شد و پرید. آن یکی که ماند مدتی با پاهاش بالهایش را صاف و صوف کرد، بعد با دستهایش روی شاخکهایش کشید سایهاش دراز و بیقواره روی میز میرقصید و آن هم هر کاری که مگس میکرد میکرد. اصغر آهسته دستش را آورد روی میز ولی نگاهش به معلم بود. بعد آهسته دستش را جلو برد و چابک آن مگس را گرفت، مدتی دستش را همان طور که مشت کرده بود آنجا روی میز نگاه داشت، اما انگشتانش را بهم فشار میداد و می خواست مگس را بکشد. میخواست بداند که آن مگس در کجای مشتش قایم شده. انگشت هایش را قایم تو هم فشار داد، آن وقت دستش را از روی میز بلند کرد و گذاشت توی دامنش. بازهم انگشتانش را توی هم فشار داد، بعد آهسته انگشتانش را سست کرده و خرده خرده آنها را از هم باز کرد که ناگهان مگس از توی دستش پرید و به هوا رفت.
انگشتانش درد گرفته بود. چند بار آنها را باز و بسته کرد. باز تو کوچه نگاه کرد، اما آن زنی که خودش را توی چادرنماز راه راه پیچیده بود و دم دکان قصابی چندک زده بود، رفته بود. تو باغ بزرگ همسایه زنی داشت رختهایی را که روی بند هوا داده بود جمع میکرد. از دودکشهای عمارت دود بیرون میآمد. مردی که ریخت آشپزها را داشت و یک پیشبند ارمک جلوش آیزان بود از طرف عمارت آمد بطرف حوض. تو یک دستش کارد بلندی بود و با دست دیگرش پای دو مرغ را گرفته و آویزانشان کرده بود. دم حوض که رسید کارد را گذاشت لب پاشوره و سرمرغها را گرفت و بزور تپاند زیر آب. مرغها با ترس و شتاب سرهایشان را از توی آب بیرون آوردند و به این طرف و آن طرف تکان دادند. آن وقت آنها را آورد لب باغچه کارد را هم آورد انداخت روی زمین، بعد پای هر دو مرغ را گذاشت زیر پای خودش که توی کفش سیاهی بود و کارد را از روی زمین برداشت و کشید روی گلوی یکی از آنها، اما چون چندبار کشید و کارد نبرید، آن وقت کارد را گذاشت روی زمین و پرهای زیر گلوی آن مرغی را که میخواست سرش را ببرد با دست کند، بعد کارد را برداشت و سرش را گوش تا گوش برید و سرش را پرت کرد یکور و تنش را یکور. مرغ دومی را هم مثل مرغ اولی کشت.
هنوز اصغر گرم تماشای ورجه ورجه مرغهای کشته بود که حس کرد دوباره کلاس ساکت شد. دلش هُری ریخت تو و تاپ تاپ شروع به زدن کرد. سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند. اما معلم به او نگاه نمیکرد و روش طرف دیگر بود. معلم دستمالش را توی دستش گرفته بود. دستمالش مچاله و کثیف بود. وسط آنرا باز کرد و یک فین گندهای تویش کرد و خیره توی آن به مف خودش نگاه کرد. بعد دوباره شروع به درس دادن کرد و این دفعه تو دماغی همان طور که تو دستمال به مُفش خیره شده بود و چیزی در آن جست وجو میکرد و چشمانش چپ شده بود گفت:
«در این رکعت که آخر است بعد از سجده دوم مینشینند و تشهّد میخوانند آنگاه سلام می دهند و از نماز فراغت حاصل میکنند. سلام این است: السلام علیکم و رحمه اللة و برکاته.»
برگرفته از کتاب خیمهشببازی-صادق چوبک
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مىكنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى . پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى!
برگرفته از: امام محمد غزالی، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
روزی محمد ص از اصحاب صفه می گذشت
(اصحاب صفه گروهی از مسلمانان فقیر بودند که به دستور پیامبر ص در مسجد به سر می بردند تا آن که به پیامبر ص وحی شد که مسجد جای سکونت نیست اینها باید در خارج از مسجد سکونت کنند پیامبرص در خارج از مسجد محلی را آماده کرد و در آن سایبانی ایجاد کرد به آن صفه میگفتند و فقیرانی که در آن سکونت داشتند به اصحاب صفه معروف بودند)
جیبر را دید
فردی سیاهپوست ، کوتاه قد ، زشت رو
به وی گفت چرا ازدواج نمیکنی؟
جیبر که از این حرف پیامبر ص سخت شگفت زده شده بود گفت:
یا رسول الله چه کسی حاضر است دخترش را به من بدهد؟ من که نه مال دارم نه جمال ، نه حسب دارم نه نسب ، چه کسی دخترش را به من میدهد. کدام دختر ، همسر سیاه پوست بدشکل و فقیری مثل من میشود؟
پیامبرص به ایشان فرمود : ای جبیر خداوند به وسیله ی اسلام ارزش انسانها را عوض کرد بسیاری افراد در دوره ی جاهلیت بالا بودند و اسلام آنها را پایین کشید ، بسیاری در دوره ی جاهلیت خوار و ذلیل بودند و اسلام آنها را ارزش و منزلت داد.
امروز همه ی مسلمانان با هم برابر و برادرند و...
رسول خدا ص با این جملات جیبر را از اشتباه خود بیرون آورد و به وی پیشنهاد کرد که دختر زیاد بن لبید را که از ثروتمندان مدینه بود ، از وی خواستگاری کند!
جیبر پس از اسرار پیامبر ص نزد زیاد رفت بعد از مدتی کلنجار با خود خواسته خود را به زیاد بن لبید گفت
زیاد بسیار تعجب کرد و گفت :
- واقعا پیامبر به تو چنین حرفی زده ؟
- بله
- ولی در رسم ما دخترانمان را به هم ردیفان خود و هم شانان خود میدهیم
جیبر که این سخنان را شنید بلافاصله از جای برخواست و از خانه خارج شد
زلفا دختر زیاد که این سخنان را شنید نزد پدر آمد و گفت:
- بابا نکند جیبر راست بگوید و واقعا پیامبر ص وی را فرستاده باشد؟
- خب به نظر تو چه کنم؟
- وی را به خانه بیاور و از وی پذیرایی کن و فردا این سخنان را با پیامبر ص در میان بگذار
زیاد چنین کرد .
فردا نزد پیامبر ص رفت :
- یا رسول الله جیبر دیروز نزد من آمد و گفت پیامبر ص فرموده دختر زیاد را برای خود خواستگاری کن ولی ما دخترانمان را به هم شانان خود میدهیم
- ای زیاد جیبر مومن است . این شانیت هایی که گمان میکنی امروز از میان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است .
الخبیثاتُ للخبیثینِ و الخبیثونَ للخبیثاتِ والطیباتُ للطیبین والطیبون للطیباتِ ...
زنان بدکار و ناپاک شایسته ی مردانی بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک شایسته ی زنانی بدین وصفند و بلعکس زنان پاکیزه ی نیکو لایق مردانی چنین و مردان پاکیزه ی نیکو لایق زنانی چنینند...
سوره ی نور آیه ی ۲۶
زیاد پس از شنیدن این سخنان به خانه باز گشت و موضوع را برای دخترش نقل کرد:
- دخترم نظر تو چیست:
- پدر به نظر من پیشنهاد رسول خدا را رد نکن .مطلب مربوط به من است و جیبر هرچه هست من باید راضی باشم و...
زیاد زلفا را به عقد جیبر در آورد و از سرمایه ی خود برای آنها منزل و لوازم زندگی تهیه کرد و...
جویبر و زلفا با هم عروسی کردند و به خوشی سر بردند.
جهادی پیش آمد که جیبر با همان نشاطی که مخصوص اهل ایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد.
برگرفته از:کتاب داستان راستان_استاد مطهری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است...
برگرفته از: کتاب بحارالانوار ـ علامه محمد باقر مجلسى
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه حكایت نموده است:
روزى امام حسن مجتبى علیه السلام در جمعى از اقشار مختلف مردم حضور داشت ، كه یكى از افراد آن مجلس گفت :
یابن رسول اللّه ! شما كه این قدر قدرت دارید و مى توانید با دعا معاویه را نابود كنید و زمین عراق و شام را جابه جا نمائید؛ و حتّى كارى كنید كه زن تبدیل به مرد شود؛ و یا مرد، زن گردد، چرا این همه ظلم هاى معاویه را تحمّل كرده و سكوت مى نمایید؟!
ناگاه یكى از دوستان معاویه كه در آن جمع حاضر بود؛ با حالت تمسخر و توهین گفت : این شخص - یعنى ؛ امام حسن مجتبى علیه السلام - كارى نمى تواند انجام دهد، چون او توان چنین كارهایى را ندارد.
در همین حال حضرت به آن دوست معاویه كه از اهالى شام بود خطاب كرد و فرمود: تو خجالت نمى كشى كه در بین مردها نشسته اى ، بلند شو و جاى دیگر بنشین .
امام صادق علیه السلام در ادامه فرمایش خود افزود: ناگهان مرد شامى متوجّه شد كه به هیئت زنان در آمده است ؛ و دیگر علامت مردى در او نیست .
سپس امام حسن مجتبى علیه السلام به آن مرد شامى كه تبدیل به زن شد، فرمود: اینك همسرت به جاى تو مرد گردید؛ و او با تو همبستر مى شود و تو یك فرزند خنثى آبستن خواهى شد.
چند روزى پس از گذشت از این ماجرا، هر دوى آن مرد و زن شامى نزد امام حسن مجتبى علیه السلام آمدند و از كردار و رفتار خود پشیمان شده و توبه كردند.
و حضرت در حقّ آنها دعا كرد و از خداوند متعال، براى آنان درخواست مغفرت نمود؛ و هر دوى آنها به دعاى حضرت، به حالت اوّلشان باز گشتند.
برگرفته از: کتاب بحارالانوار ـ علامه محمد باقر مجلسى
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است.
برگرفته از:سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: - یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
- یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
- پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
- دو ریال و نیم پول.
- یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
- یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. - همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
- و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و ... و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.
چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده ... همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.
ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
- چندتا بچه داره؟ - دیگری جواب داد:
- ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
- وصیت کرده؟
- نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
- بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
- واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
- آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
بیچاره پاسبان ها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند ... !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.
برگرفته از کتاب دید و بازدید- جلال آل احمد
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه بازآمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم گفت این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است گفت ای خداوند جهان آن که زاهد است نمیستاند و آن که میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مرا این شوخدیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد کــه درم گـرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر
برگرفته از: گلستان - سعدی
مطالب مرتبط:
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
شخصی باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :
درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، كه خيلی فقير و تنگدستم .
امام :هرگز دعا نمیكنم .
چرا دعا نمیكنيد ! ؟
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزی را پیجويی كنيد ، و طلب نماييد . اما تو میخواهی در خانه خود بنشينی ، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی !
برگرفته از:کتاب داستان راستان_استاد مطهری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند….
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الک دولک میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام کردند: “میفهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید.”
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم.”
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچی ها که دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم.”
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.
برگرفته از کتاب: شاه گوش ميکند - ايتالو کالوينو
ايتالو کالوينو کیست؟
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو میکرد. پیشتر چکمهها و جورابهایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم میچرخید و باز کار خود را از سر میگرفت. اربابزادهای از کنارم میگذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. میخواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل میکنم. گفتم: «از دستم کاری برنمیآید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفهاش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. میخواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شدهاند.» اربابزاده گفت: «از اینکه اجازه میدهید اینطور زجرتان بدهد تعجب میکنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» پرسیدم: «راستی؟ شما این کار را میکنید؟» اربابزاده گفت: «با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیمساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمیدانم.» و لحظهای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «خواهش میکنم بههرحال تلاشتان را بکنید.» اربابزاده گفت: «بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفتوگو، لاشخور در حالیکه نگاهش را به تناوب میان من و اربابزاده به این سو آنسو میچرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همهچیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیشتر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزهاندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را میانباشت و هر ساحلی را در برمیگرفت، بیهیچ امید نجات غرق شده است.
برگرفته از:کتاب داستانهاي كوتاه كافكا- فرانتس کافکا
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
پل
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم -، اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر ميگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تيزی که هميشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
برگرفته از:کتاب داستانهاي كوتاه كافكا- فرانتس کافکا
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
چوپانی بود که بیشتر از دونههایِ شن ساحل دریا گوسفند داشت. باوجوداین، از ترس اینکه مبادا یکی از اونا بمیره، دل تو دلش نبود. زمستون، طولانی بود و چوپان، کاری نداشت جز اینکه دست به دامن ماههای سال بشه.
«ای دسامبر، با من بساز! ای ژانویه، حیوونامو از سرما نکش! ای فوریه، اگه باهام مهربون باشی، همیشه چاکرت خواهم بود!»
ماهها داشتند دعاهای اونو گوش میدادند و از اون جایی که درمقابل هر ابراز لطفی حساس هستند، اونارو اجابت میکردند. نه بارون فرستادند، نه تگرگ، نه مرض حیوانات. گوسفندها به چریدن در طول زمستون ادامه دادند و حتی سرما هم نخوردند.
ماه مارس هم که عجیب و غریبترین ماه ازنظر آب و هواست، گذشت و مساعد هم گذشت. آخرین روز ماه فرا رسید و چوپان، دیگه از چیزی ترس نداشت. ماه آوریل و بهار هم اومد و گله، سالم موند. بنابراین، لحن التماسآمیز چوپان قطع شد و شروع کرد به رجز خوندن و پررویی: «آهای مارس! آهای مارس! تو که گلههارو میترسونی، فکر میکنی کیرو ترسوندی؟ برهّهارو؟ اوهوی مارس، من دیگه نمیترسم! بهار اومده. دیگه نمیتونی کاریم کنی! ای مارس زپرتی، دیگه میتونی گورتو از این ده گم کنی و بری.»
مارس با شنیدن حرفهای اون نمکنشناس که جرأت میکرد این دریوریهارو بگه، احساس کرد که خونش به جوش اومده. رنجیده خاطر به خونهی برادرش آوریل دوئید و بهش گفت: «ای برادر آوریل، سهروزتو به من قرض بده تا چوپونو تنبیه کنم که دیگه از این غلطا نکنه!»
آوریل که برادرش مارس رو خیلی دوست داشت، سهروزشو بهش قرض داد. مارس قبل از هرکاری، دورتادور دنیا چرخید، بادها، توفانها و طاعونهارو که درگردش بودند، جمع کرد و همهرو سرِ گلهی چوپونه خالی کرد. روز اول، گوسفندهای نر و مادهای که خیلی قوی نبودند، مردند. روز دوم، نوبت به برهّها رسید. روز سوم، یه حیوون زنده تو گله نموند و برای چوپون، فقط چشماش موند که گریه کنه.
برگرفته از کتاب: افسانه های ایتالیایی - ايتالو کالوينو
ايتالو کالوينو کیست؟
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
رمز و راز زندگی بهتر ـ پرمودا باترا
مطالب مرتبط:
پرمودا باترا کیست؟
سخنان زیبای پرمودا باترا
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،
دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
برگرفته از: کتاب سرگشته جبران خلیل جبران
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
ایتالو کالوینو 15 اکتبر ۱۹۲۳ در سانتیاگو دِلاس وگاس در کوبا به دنیا آمد.وی نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریهپرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهمترین داستان نویسهای ایتالیا در قرن بیستم بدانند. کالوینو ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵ بر اثر خونریزی مغزی در سیهنا ایتالیا درگذشت.
وی تا پنج سالگی در کوبا ماند، سپس به همراه پدر و مادرش که هر دو گیاهشناس بودند به ایتالیا رفت و بیشتر زندگی خود را همانجا سپری کرد.
کالوینو تا هجده سالگی در سانرمو ماند، سپس، در سال ۱۹۴۱ به تورین رفت. در سال ۱۹۴۳ به نهضت مقاومت ایتالیا و بریگاد گاریبالدی، و پس از آن به حزب کمونیست ایتالیا پیوست،
کالوینو در سال ۱۹۵۰ به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد.در دههٔ پنجاه کالوینو به نوعی تخیل ادبیتر نزدیک به حکایتهای پندآمیز گرایش پیدا کرد که در آن هجو اجتماعی و سیاسی با تفننی طنزآمیز همراه است. چند کتاب از جمله شوالیهٔ ناموجود و مورچهٔ آرژانتینی را منتشر کرد و با نشریات کمونیستی و مارکسیستی همکاری کرد، تا این که در سال ۱۹۵۷ به شکل غیرمنتظرهای از حزب کمونیست کنارهگیری کرد و نامهٔ استعفایش در نشریهٔ «لونیتا» چاپ شد. کتاب بارون درختنشین هم در همین سال منتشر شد.
کالوینو با دعوت بنیاد فورد به آمریکا سفر کند و شش ماه آنجا بماند. کالوینو چهار ماه از این شش ماه را در نیویورک گذراند و به گفتهٔ خودش کاملاً تحت تأثیر دنیای جدید قرار گرفت. در این مدت با ایستر جودیت سینگر هم آشنا شد، که چند سال بعد در سفری به کوبا، در هاوانا با او ازدواج کرد. کالوینو در این سفر به زادگاهش کوبا نیز رفت و با ارنستو چه گوارا هم دیدار کرد.
در دهه ۱۹۵۰ میلادی مطالعه بر روی افسانههای ایتالیایی را آغاز میکند که حاصل آن چاپ کتاب (افسانههای ایتالیایی) و همچنین تریلوژی معروف او: ویکنت شقه شده، شوالیه ناموجود، بارون درخت نشین اوج خلاقیت و پرواز فکری کالوینو در آثار تخیلیاش خواننده را حیران میکند.
در سال ۱۹۸۱ نشان افتخار فرانسه به او اعطا شد.
کتابهای ایتالو کالوینو:
راه لانهٔ عنکبوت ، شوالیه ناموجود ، ویکنت دوشقه ، افسانههای ایتالیایی، شاه گوش میکند ، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، کمدیهای کیهانی، بارون درختنشین، شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی، چرا باید کلاسیکها را خواند و...

داستانهای ایتالو کالوینو
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
برگرفته از: کتاب دیوانه جبران خلیل جبران
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه میکنید؟
- چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آنجا چه میبینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
می خواستند سرش را ببرند .
خودش این را می دانست .
او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید .
با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و می کشیدند .
قلب قرمزش تند تند میزد . کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : " چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد ، قلب هایی که می توانند عشق بورزند .
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگی است
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد ... او قطره قطره بر خاک چکید ،
اما هر قطره اش خشنود بود ، زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی کمک کرده بود ...
برگرفته از:سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري سرش زير بود و داشت براي خودش ميچريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنهاي دارد ميآيد طرفش. چشمهاي گرگ دو كاسهي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندانهايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار ميكني؟ مگر نميداني اين كوهها ارث باباي من است؟ الانه تو را ميخورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نميكنم اين كوهها مال پدر تو باشند. آخر ميداني من خيلي ديرباورم. اگر راست ميگويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع ميتواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آوردهام. ميروم قسم ميخورم بعد تكه پارهاش ميكنم و ميخورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را ميديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا ميتواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.
برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی-صمد بهرنگی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت
برگرفته از:سایت نور و نار-عرفان نظر آهاری
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.
منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
پائولو کوئیلو کیست؟
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سالها بعد، با صدای کلفت مردانهاش بهخود گفت، سالها پس از آنکه برای اولین بار کشتی اقیانوسپیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یکشب مانند یکساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود بهسمت شهر مستعمرهای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعههای جنگی بود، با بندر باستانی سیاهپوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقههای نور هولناکش هر پانزده ثانیه یکبار، دهکده را تبدیل به منظرهای از کوههای ماه، با خانههای نورانی و خیابانهای آتشفشانی میکرد، و گرچه او در آن زمان پسربچهای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختنهای شبانة باد گوش کند ولی هنوز بهخاطر میآورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده میشد، کشتی اقیانوسپیما ناپدید میشد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر میشد، بهطوریکه کشتی در مدخل خلیج بهطور مداوم ظاهر میشد و ناپدید میگشت و با تلوتلو خوردن خوابآلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا اینکه گویی سوزنی در دستگاه جهتیابش شکسته باشد، راه خود را به طرف صخرهها کج کرد، و به صخرهها خورد و هزاران تکه میشد و بی هیچ صدایی غرق شد در حالیکه چنین برخوردی با صخرهها میبایستی تولید انفجاری پر سرو صدا میکرد که خفتهترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را که پس از آخرین خیابانهای دهکده آغاز میشد و در انتهای دیگر جهان پایان مییافت، از خواب بیدار کند، بهطوریکه خود او نیز تصور کرد آنرا در خواب دیده است مخصوصاً روز بعد، موقعی که آکواریوم درخشان خلیج را دید و رنگهای در هم و آمیخته به هم کلبههای سیاهپوستان روی تپههای بندر را، و قایقهای قاچاقچیان گوآیانا را که طوطیهای معصومی دریافت میکردند که گلویشان مملو از الماس بود، فکرکرد: همانطور که داشتم ستارهها را میشمردم خوابم برده و آن کشتی عظیم را در خواب دیدهام، بهطوریکه آنقدر مطمئن شد که ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرد، دیگر هم به آن فکر نکرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی که داشت سر اسبهای آبی را در دریا میشمرد، بار دیگر کشتی اقیانوسپیمای خیالی را تیره رنگ و در عین حال نورانی در آنجا یافت و این بار آنقدر از بیداری خویش مطمئن بود که دوان دوان پیش مادرش رفت و جریان را برای او تعریف کرد و مادرش سه هفته تمام از غصه زار زد که از بس وارونه زندگی میکنی مغزت دارد میگندد، روز میخوابی و شب، مثل ولگردها دوره راه میافتی، و چون دستههای صندلی راحتی، در عرض یازده سال بیوهزن بودن ساییده شده بود و در آنروزها میبایستی به شهر میرفت تا صندلی راحتی برای نشستن بخرد و به شوهر مردهاش فکر کند، از فرصت استفاده کرد و از قایقران تقاضا کرد که قایق را از سمت صخرهها براند تا پسرش آنچه را که در ویترین دریا دیده است، ببیند: عشق ماهیها در بهار اسفنجها، گوشماهیهای صورتیرنگ و کلاغهای آبیرنگ که در لطیفترین چاههای دریا وجود داشت، شیرجه میرفتند و حتی گیسوان سرگردان مغروقین کشتیهای مستعمرهای، ولی نه اثری از کشتیهای اقیانوسپیمای غرق شده وجود داشت و نه از گل کلمهای عصرانه، با اینحال او آنقدر اصرار میکرد که مادرش به او قول داد در ماه مارس آینده او را همراهی کند، البته بدون اینکه بداند که تنها چیز مسلم آیندهاش یک صندلی راحتی عهد فرانسیس دریک بود که در یک حراجی ترکها خرید و همان شب روی آن نشست و آه کشان فکر کرد: «الوفرنة» بیچارة من! اگر بدانی فکر کردن بهتو از روی پارچة مخمل با این ابریشمدوزیهای ملکهوار چقدر راحت است، ولی هر چه بیشتر شوهر خود را بهخاطر میآورد بههمان اندازه نیز خون، در قلبش تبدیل به شکلات میشد و پر از حباب، درست مثل اینکه عوض نشستن، در حال دویدن باشد، خیس از عرق ترس و با نفسی مملو از خاک، تا اینکه طرفهای سحر پسرش برگشت و او را در صندلی راحتی مرده یافت طوریکه بدنش هنوز گرم بود ولی مثل کسی که مار او را گزیده باشد، یکمرتبه گندیده بود و درست عین همین واقعه برای چهار خانم دیگر هم پیش آمد البته قبل از اینکه صندلی راحتی را، خیلی دور در دریا بیفکند، جایی که نتواند به کسی صدمه بزند، چون در عرض قرنها آنقدر از آن صندلی راحتی استفاده کرده بودند که دیگر ظرفیت استراحتبخشیدن خود را از دست داده بود، و در نتیجه پسر مجبور شد به وضعیت رقتانگیز یتیمی خود که همه با انگشت نشانش میدادند و میگفتند این پسر همان بیوهزنی است که صندلی منحوس را به دهکده آورد، عادت کند و به جای برخورداری از ترحم مردم، با خوردن ماهیهایی که از قایقها میدزدید زندگی خود را بگذراند و صدایش رفته رفته دورگه شد و خاطرات گذشته خود را بهخاطر نیاورد تا یک شب دیگر در ماه مارس که بر حسب اتفاق به طرف دریا نظر افکند، ناگهان، پروردگارا! آن نهنگ عظیم پنبة نسوز، ان حیوان غرش کننده را دید و دیوانهوار فریاد زد مردم بیایید آنرا ببینید و سگها چنان به پارس کردن افتادند و زنها چنان دستپاچه شدند که حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را بهخاطر آوردند و زیر تختخوابهای خود پنهان شدند چون تصور کرده بودند« ویلیام دامپیر» مراجعت کرده است و کسانی که در خیابانها پراکنده شدند زحمت این را بهخود ندادند که آن ساختمان محیرالعقول را ببینند که در آن لحظه داشت بار دیگر جهت خود را گم میکرد و در فاجعة سالیانة خود هزاران تکه میشد، بلکه پسرک را به باد کتک گرفتند و بدنش را آنچنان کبود کردند که با دهان کف کرده از خشم گفت: حالاخواهید دید من کی هستم، ولی تصمیم خود را به هیچکس نگفت و در عوض، تمام سال را با همان فکر گذراند: حالا نشان همه خواهم داد که من کی هستم، و همانطورکه به انتظار ظاهر شدن مجدد کشتی باقی ماند تا آنچه را که انجام دادنیست انجام دهد و آن این بود که یک قایق دزدید، از خلیج عبور کرد و تمام بعدازظهر را به انتظار رسیدن ساعت موعود در میان دهلیزهای بندر سیاهپوستان، در میان پیت خیارشوری جزائر کارائیب باقی ماند ولی آنچنان در ماجرای خود غرق بود که مثل همیشه در مقابل مغازههای سرخپوستان توقف نکرد تا چینیهای عاج را ببیند که در دندان فیل حکاکی شده بودند، و یا سیاهپوستان هلندی را با آن دوچرخههایشان مسخره کند، و یا مثل دفعههای پیش از کسانی که پوست تنشان مثل پوست مار کبرا بود و بارها دور دنیا را گشته بودند بترسد، پس مسحور رؤیای میکدهای که در آن بیفتک زنهای برزیلی را میفروختند، متوجه چیزی نشد تا اینکه شب با سنگینی تمام ستارگانش بهروی او افتاد و جنگل از خود عطر شیرینی از گلهای گاردینا و مارمولک گندیده بیرون داد و او داشت در قایق سرقتی خود به طرف مدخل خلیج پارو میزد و چراغ را خاموش کرده بود تا نگهبانان گمرک را متوجه نکند و پانزده ثانیه با نور سبز رنگ فانوس دریایی، رؤیایی میشد و بعد بار دیگر به حالت بشری خود برمیگشت و میدانست که دارد به کانال بندر نزدیک میشود، نه تنها بهخاطر اینکه نور چراغهای غمانگیز آنرا نزدیکتر میدید، بلکه چون نفس کشیدن آب غمگینتر میشد و آنچنان غرق در خود پارو میزد که نفهمید از کجا ناگهان نفس هولناک کوسهای به او خورد، همانطور که نفهمید چرا شب، گویی که ستارگانش یکمرتبه مرده باشند، غلیظتر شد و دلیلش این بود که کشتی افیانوس پیما آنجا بود، با هیکل عظیم خود، پروردگارا، عظیمتر از عظیمترین چیزهای زمین و دریا، سیصد تُن بوی کوسه که آنچنان نزدیک به قایق عبور میکرد که او میتوانست به وضوح وصلههای فولادی بدنهاش را ببیند، بدون حتی یک نور در روزنههای بیانتهایش، بدون نفسی در دستگاهش، بدون روح، سکوت خود را تحمل میکرد، آسمان خالی خود، هوای مردة خود، زمان متوقف شدة خود، دریای سرگردان خود که یک جهان، حیوان غرق شده رویش شناور بود و ناگهان تمام این چیزها با داس نور فانوس دریایی ناپدید و برای لحظهای تبدیل بهدریای بلورین کارائیب شد، با شب ماه مارس و هوای هر روزی مرغهای ماهیخوار، و بدین سان او در میان گویهای شناور تنها ماند بدون اینکه بداند چه بکند، از خودش متعجبانه پرسید که شاید هم واقعاً دارد باچشمهای باز خواب میبیند، نه فقط حالا بلکه دفعههای دیگر هم خواب بوده است ولی بهمحض اینکه این فکر به سرش زد، نفسی مرموز، گویهای شناور را از اول تا آخر خاموش کرد بهطوریکه وقتی نور فانوس دریایی عبور کرد کشتی اقیانوس پیما بار دیگر ظاهر گشت و قطب نماهایش بهم ریخته بود شاید حتی نمیدانست که آن دریای کدام اقیانوس است و بهسختی در جستجوی کانال نامریی بود و در حقیقت داشت بهطرف صخرهها پیش میرفت که او یکمرتبه متوجه شد آن گویهای شناور آخرین طلسم آن جادو است و چراغ قایق را روشن کرد، یک نور کمرنگ سرخ که بدون شک هیچیک از دیدهبانیهای ادارة گمرک را به وحشت نمیانداخت ولی برای ناخدای کشتی همانند خورشید مشرقزمین بود چون بر اثر آن نور، کشتی اقیانوس پیما مسیر خود را پیداکرد و با حرکتی رستاخیزی وارد دهانة کانال شد و آنگاه تمام چراغهایش همزمان با هم روشن شد، کورههایش بکار افتاد، ستارگان آسمانش روشن شدند و اجساد جانوران شناور بهعمق فرو رفتند و در آشپزخانه، بشقابها بهم خوردند و بوی سسها بلند شد و صدای ارکستر با نواختن دو نیمة ماه بههم و تام تام شریانهای عشاق دریایی در سایه روشن کابینها به گوش رسید ولی او آنقدر خشم در سینهاش انباشته بود که نه گذاشت از شوق گیج بشود و نه از آن سعادت بهوحشت بیفتد، بلکه مصممتر از همیشه به خود گفت حالا خواهند دید من کی هستم، پدرسوختهها حالا خواهند دید! و بهجای اینکه خود را کنار بکشد تا زیر آن دستگاه عظیم نرود، شروع کرد به پاروزدن در جلو آن، حالا خواهید فهمید من کی هستم و همانطور کشتی را با نور چراغ خود هدایت کرد تا اینکه آنقدر از اطاعت آن مطمئن شد که بار دیگر او را وادار کرد عرشههای خود را منحرف سازد. کشتی را از کانال نامریی بیرون کشید و گویی یک گوسالة دریایی باشد، قلادة آنرا به طرف دهکدة خفته کشید، یک کشتی زنده و تسخیر ناپذیر در مقابل دستههای نور فانوس دریایی که اکنون هر پانزده ثانیه آنرا تبدیل به آلومینیوم میکرد و رفته رفته صلیبهای کلیساها پدیدار میشد، حالت نزار خانهها، امید و کشتی اقیانوس پیما به دنبال او می رفت، با تمامی آنچه که در درون خود داشت دنبال او میرفت، با ناخدای خفتهاش، گاوهای نمایشی در یخ یخچالهایش، بیماری تنها در بیمارستانش، آبهای یتیم چاههایش، ناخدای بیدار شده که صخرهها را به جای اسکله گرفته بود چون درست در آن لحظه صدای ضجة سوت کشتی منفجر شد، یکبار، او سراپا از بخاری که رویش ریخت خیس شد، یکبار دیگر و قایق سرقتی کم مانده بود واژگون شود، یکبار دیگر، ولی خیلی دیر شده بود چون پلههای ساحل در آن نزدیکی دیده می شد، ریگ خیابانها، در خانههای مردم دیر باور و دهکده که سراسر با نور کشتی اقیانوس پیمای وحشتزده روشن شده بود و او فقط فرصت کرد که خود را کنار بکشد تا بگذارد آن طوفان سهمگین پیش برود و از شوق فریاد کشید بفرمایید هیولا، درست یک ثانیه قبل از آنکه آن کشتی فولادین زمین را بشکافد و صدای خرد شدن نودهزار و پانصد جام کریستال شامپانی، یکی پس از دیگری به گوش برسد، و آنوقت همه جا روشن شد و اکنون دیگر صبح یکروز مارس نبود بلکه ظهر درخشان یک روز چهارشنبه بود و او با رضایت خاطر توانست ناباوران را ببیند که با دهان باز به بزرگترین کشتی اقیانوس پیمای این جهان خیره شده بودند که جلوی کلیسا به گل نشسته بود، از هر سفیدی سفیدتر، بلندیاش بیست مرتبه بلندتر از برج ناقوس کلیسا و با طول نود و هفت مرتبه بیشتر از طول سرتاسر دهکده با اسمش که با حروف فلزی روی بدنه حک شده بود: «هالالشیلاک» و هنوز از بدنهاش آبهای باستانی دریاهای مرگ قطره قطره فرو میریخت.
برگرفته از كتاب: داستان غمانگیز و باروز نكردنی ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلش-گارسیا مارکز
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود. من آنچنان ترسیده بودم که به سختی نفس میکشیدم. مرتباً به خود میگفتم این مرگ است! مرگ. با وجود اینکه همهی دستگاههای خنک کننده و بادبزنهای برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود، باز هم میلرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همهی تلاشی که میکردم قادر نبودم از بههم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم. من درچنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد. گویا تمام ذخایر کشتی مینانداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند. آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم، برایم 15 میلیون سال طول کشید. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم میکردم. مثلاً قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم، کار زیاد و پیشرفتهای کوچک و محدود نگران بودم. ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه وُ میل خود زندگی کنم، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم، چرا نمیتوانستم برای زنم لباسی گرانقیمت تهیه کنم؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم، وضع موجود را برایم طاقتفرسا کرده بود.
همهی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم میگذشت. به خاطر میآوردم که چطور شبها خسته و عصبی به خانه میرفتم و به خاطر کوچکترین مسئلهای با زنم بگومگو میکردم. یا هر وقت روبروی آینه قرار میگرفتم، آن زخم کوچک روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود، چگونه باعث ناراحتیام میشد و غمگینم میکرد.
قبل از این ماجرا همهی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، به خودم قول دادم که اگر از این مهلکه جان سالم به دربردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و ستارگان افتاد، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچگاه نگران اینگونه مسائل بیاهمیت نباشم. هرگز! هرگز! هرگز!!!
بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتابهای زیادی را مطالعه کرده بودم، درس زندگی را آموختم!
برگرفته از كتاب: آيين زندگي ـ دیل کارنگی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امٌید نیست،شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.
برگرفته از: گلستان - سعدی
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!
مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.
ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند.
ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.
برگرفته ازکتاب: 4 اثر از فلورانس اسکاول شین
مطالب مرتبط:
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
آنتون پاولوویچ چِخوف در ۲۹ ژانویه ۱۸۶۰ در شهر تاگانروک، در جنوب روسیه به دنیا آمد.چِخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است. وی در چهل و چهار سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.
آنتوان در ۱۸۶۷ در هفت سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسهٔ دینی یونانی آغاز کرد اما دو سال بعد در کلاس اول مدرسهٔ عادی به تحصیل خود ادامه داد.در سالهای پایانی تحصیلات متوسطهاش در تاگانروک به تآتر میرفت و نخستین نمایشنامهٔ خود را به نام بیپدری و بعد کمدی آواز مرغ بیدلیل نبود را نوشت. او در همین سالها مجلهٔ غیررسمی و دستنویس الکن را منتشر میکرد که توسط برادراناش به مسکو هم برده میشد. برادر بزرگاش، آلکساندر پاولویچ چخوف در سال ۱۸۷۶ به دانشگاه مسکو رفت بود و در رشتهٔ علوم طبیعی دانشکدهٔ ریاضی-فیزیک مشغول تحصیل بود و در روزنامههای فکاهی مسکو و پتربورگ داستان مینوشت. آنتوان نیز در ۱۸۷۹ تحصیلات ابتدایی را تمام کرد و به مسکو رفت و در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل شد.
چخوف در نیمهٔ سال ۱۸۸۰ تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد برای همین این سال را مبدا تاریخی آغاز نویسندگی چخوف برمیشمارند.
او در سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۴ علاوه بر آموختن پزشکی در دانشگاه مسکو با نامهای مستعاری مانند: آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس... به نوستن بیوقفهٔ داستان و طنز در مجلههای فکاهی مشغول بود و از درآمد حاصل از آن زندگی مادر، خواهر و برادراناش را تامین میکرد. او در ۱۸۸۴ به عنوان پزشک فارغالتحصیل شد و در شهر واسکرسنسک، نزدیک مسکو، به طبابت پرداخت. اولین مجموعه داستاناش با نام قصههای ملپامن در همین سال منتشر شد و اولین نقدها دربارهٔ او نوشته شد. در دسامبر همین سال هنگامی که چخوف ۲۴ ساله بود اولین خلطهای خونی که نشان از بیماری مهلک سل داشت مشاهده شد.
چخوف بعد از پایان تحصیلاتاش در رشتهٔ پزشکی به طور حرفهای به داستاننویسی و نمایشنامهنویسی روی آورد.
چخوف در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴به همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان رفت. اولگا کنیپر در خاطرات خود شرح دقیقی از روزها و آخرین ساعات زندگی چخوف نوشتهاست. ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم میشود و اولگا پزشک معالج او، دکتر شورر، را خبر میکند. اولگا در خاطراتاش مینویسد:«دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد. و بعد دستور شامپاین داد. آنتوان یک گیلاس پر برداشت. مزهمزه کرد و لبخندی به من زد و گفت «خیلی وقت است شامپاین نخوردهام.» آن را لاجرعه سرکشید. به آرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمیکشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.» و این ساعات اولیه روز ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴ بود.
تشییع جنازهٔ چخوف یک هفته پس از مرگ او در مسکو برگزار شد.جمعیت زیادی در مراسم خاکسپاری حضور داشتند و تعداد مشایعت کنندگان به حدی بود که عبور و مرور در خیابانهای مسکو مختل شد. علاوه بر نویسندگان و روشنفکران زیادی که در مراسم حضور داشتند حضور مردم عادی نیز چشمگیر بود. سرانجام در گورستان صومعهٔ نووو-دویچی در شهر مسکو به خاک سپرده شد.

برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
چقدر راحت می توان زورگو بود...
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا » فرار کند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر کم میکنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کردهام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود…
برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای آموزنده, داستانهای عاشقانه
